گنجشكك اشي مشي

تولدت مبارك دلبركم!

  زيباترين لحظه زندگي من ،لحظه اي است كه چشمم افتاد توي چشم هاي سياه و عجيب تو! زمان زود گذشت دلبركم.تو اكنون چهار ساله اي و در نظر من به اندازه پلك زدني گذشته است.وقتي به زندگي ام آمدي،چيزي در دلم جوشيد و خروشيد .به گمانم خود خود زندگي بود كه درك و دريافتش كردم.براي تماشاي تو در جامه هستي ،به هزار سال زمان نياز دارم.پيش چشم هام قد بكش تا من تو را بنوشم و زندگي ، تو را . هستم تا باشي . به من فرصت بده تا دوست ترت داشته باشم. تو پري واره خدا را در دلم مي نشاني. دست خدا را مي بوسم كه با تو مرا به عشق و زندگي رسانيد.
12 مرداد 1390

سيندرلا 2

  داشتيم با هم قصه سيندرلا را مرور مي كرديم.گفتي برايت تعريف كنم.گفتم "مامان سيندرلا مرده بود و پدر سيندرلا دوباره ازدواج كرده بود.آن هم با زني كه خيلي بدجنس بود.دو تا دختر زشت و از خود راضي داشت و سيندرلا را هم اصلا دوست نداشت.زن بد جنس اجازه نمي داد سيندرلا به مهماني پسر پادشاه برود ..... " به اينجاي قصه كه رسيدم ابروهايت را درهم كشيدي و گفتي "مامان پس چرا سيندلا خودش نمي رفت ؟" برايت عجيب بود كه سيندرلا به راحتي ظلم را مي پذيرد .به گمانم خودت را جاي او گذاشتي و احساس كردي اگر تو سيندرلا بودي زير يوغ نامادري بدجنس نمي رفتي و خودت را به مهماني پسر حاكم مي رساندي...... گاهي تحليل هاي كودكانه ات مرا دچار حيرت مي كند عزيزك ...
3 مرداد 1390

كفش پاشنه دار

امروز به اصرار تو يك جفت كفش پاشنه دار برايت خريدم .شبيه كفش هاي سيندرلاست سيندرلاي من.فقط مواظب باش زمين نخوري.  
13 تير 1390

مانلي و آرسين

  عزيزم تو فرزندي خيالي به نام آرسين داري و نقش يك مادر مهربان را به خوبي برايش بازي مي كني. گاهي كه با هم به پارك مي رويم، تاب خالي را تكان مي دهي و آرسيني را كه من نمي بينم ،روي تاب تاب مي دهي.از دوست روان شناسم در اين باره پرسيدم .گفت اين شخصيت زاده تخيل توست و من به عنوان مادرت بايد او را بپذيرم و باور كنم تا تو دچار استرس نشوي و به من بيشتر اعتماد داشته باشي . به نظر مي رسد ،آرسين فرزند تخيلات و آرزوهاي فرداي توست.بايد با تو آشناتر شوم عزيزك نازنينم.تا آنجا كه من دريافته ام،تو با كلمه و موسيقي رابطه احساسي و شعوري عميق  و زيبايي  داري .تخيل،موسيقي و كلمه در كنار هم مي توانند زاينده هنر حقيقي باشند و من اميدوارم  ...
7 تير 1390

شعر كبوتر

                            اين شعرها را تو مي خواني به زيبايي تا من زندگي را حقيقتا زندگي كنم     كبوتر ناز من تنها نشسته دلم براش مي سوزه بالش شكسته به من نگاه مي كنه ساكت و خسته مامان جون مهربون بالشو بسته كبوتر ناز من خوب ميشي فردا دوباره پر مي كشي تو آسمونها بهار شده دوباره گل ميشه پيدا دوباره پر ميزني به آسمونها ...
6 تير 1390

ترانه باران

                                اين ترانه را در مهد آموخته اي .برايت مي نويسم كه از يادمان نرود     اول من آب بودم بودم ميان دريا بعدا بخار گشتم رفتم به آسمانها در آسمان آبي يك تكه ابر ديدم با شور و شوق بسيار رفتم به آن رسيدم باران شدم چكيدم بر قطره قطره ي خاك ...
6 تير 1390

يك ستاره نقره اي براي تو

  روزهاي اخير مدام به من مي گفتي :"مامان لپم درد ميكنه."دهانت را نگاه مي كردم و نشانه اي نمي ديدم. حدس زدم شايد دهانت آفت زده است.اين ماجرا ادامه يافت تا سه روز پيش كه از درد، طاقتت طاق شد .به دندانپزشكي بردمت و دكتر پس از معاينه دهانت  گفت دندانت آسيب ديده و به عصب رسيده است.خيلي آبنبات مي خوري.كوتاهي من هم مزيد بر علت شد تا دندان تو اين بلا سرش  بيايد. تصور نمي كردم بشود تو را روي تخت دندانپزشكي خوابانيد و دندانت را ترميم كرد.دكتر اما به زيباترين وجه ممكن ،دلت را به دست آورد و دندانت را درست كرد. به تو گفت :مانلي جون ! دندونت رو يك  كرم  بدجنس خورده . من بايد اين كرم  بدجنس رو از دهن تو در بيارم و براي ا...
1 تير 1390

يه دختر دارم...

اولين ترانه اي كه از مادر بزرگ  (مامان جون اردستا ني)در خاطر سپردي : يه دختر دارم گل ارمني وعده شو دادم سر خرمني دختر ما رو شاه مي بره با توبره ي كاه مي بره     ...
1 خرداد 1390

در باره مانلي

  درباره مانلي دوازدهم مردادماه يك جمعه تابستاني در بيمارستان خاتم الانبيا به دنيا آمدي. مامانت در تمام دوران زندگي جنيني تو  از دلهره اين كه تو نماد تمام آرزوهاي زيبايش نباشي ، آرامش نداشت  . تاريخ تولد تو ، آخرين روزي است كه مادرت توانست دلهره اش را تحمل كند.دكترش به او گفت دلهره اش تو را اذيت مي كند وديگر صلاح نيست تو يعني ني ني در دل مادرت زندگي كني.به اين ترتيب،ساعت شانزده و چهل و پنج دقيقه به دنيا آمدي و به هستي مادرت نورپاشيدي.سه كيلو و پانصد و سي گرم وزن داشتي  و قدت پنجاه و يك سانتي متر بود .خوشگل ترين و پرموترين نوزاد بيمارستان بودي . پرستار ، تو را از مادرت مي گرفت ومي گفت : :"مي برم يه كمي بخورم...
1 خرداد 1390