زبان عشق تو گویاتر از زبان عشق من است
آمدم مهد ،دنبالت. افسانه جون،لباس هات را تنت کرد. با نگاهم قربانت می شدم . تمام راه را دویده بودم تا دیر نرسم. اصلا دلم تنگ شده بود برای چشمهای سیاهت. راه افتادیم. دست نازک و ظریفت توی دستم بود. باهات حرف می زدم... گفتم: مانلی! امروز خیلی دلم برات تنگ شد. باهام حرف بزن . دلم برای صدات تنگ شده. چیزی بگو عزیزی ... هیچ نگفتی. یکباره اما لب های کوچکت را نرم و آرام لمس کردم روی دستم. دستم را میبوسیدی. خم شدم. بوسیدمت با عشق. گفتم: دستمو نبوس جوجو! باهام حرف بزن. بار دیگر ،بوسه ی پری وارت را رو...
نویسنده :
مامان اشي
15:06