گنجشكك اشي مشي

بالشت پرم،دختر...

دختر،دخترم ،دختر... بالشت پرم دختر... مانلي خدا پدرت را برايت نگهدارد. اين بيت را كه نوشتم ،پدرم برايم مي خواند.صداش هنوز توي گوشم شنيده مي شود.بعدش هم مي خواند: فردا كه برم بازار... بهرت مي خرم جوراب... به فراخور اوضاع ماليش ،به جاي جوراب چيزهاي ديگر مي گذاشت:عروسك،پيرهن.... يادش خوش.جاش توي زندگيم خيلي خاليه....
29 آبان 1390

اگه من زنت بشم

  جاي خالي عشق در ادبيات كودكانه   در قصه ها و كارتون هاي خارجي مثل قصه ي سيندرلا و سفيد برفي ،شرك و گارفيلد مفهوم عشق بسيار شفاف و زيبا پيداست.سيندرلا را عشق ،به خوشبختي مي رساند.سفيد برفي با عشق به زندگي مي رسد.شرك را يك بوسه ي عاشقانه از دنياي ديوي اش دور مي كند.در گارفيلد هم مضمون اصلي عشق است. در قصه هاي ايراني اما به دليل شرم شرقي و موانع سنتي  ،از عشق در ادبيات كودكانه خبري نيست. شنگول و منگول و حبه ي انگور فقط يك مامان دارند كه بيچاره هم بايد نان آورشان باشد و هم امنيت و جان آنها را حفظ كند.از بابا بزي هيچ خبري نيست .معلوم نيست وقتي مامان بزي رفته است دنبال غذاي بچه ها،بابا بزي كدام گوري گم شده ...
25 آبان 1390

ماه فقط مال من نبود

    اين قصه را مامان مانلي براي او نوشته و منتشر كرده است. خلاصه ی قصه: ...مانلي يك دل نه صد دل عاشق ماه مي شود و پاهايش را توي يك كفش مي كند كه برود پيش خدا و هر طور شده ،ماه را از خدا بگيرد و كنج اتاقش بگذارد تا اتاقش ،از اتاق همه ي ني ني هاي دنيا زيباتر و روشن تر شود.خدا دوست ندارد ماه را به مانلي ببخشد اما مانلي اصرار و التماس مي كند و بالاخره خدا راضي مي شود و ماه را به او مي دهد. مانلي باورش نمي شود و با شادي و حيرت بسيار ،ماه را از خدا مي گيرد و بغلش مي كند و به سمت خانه اش راهي مي شود. وقتي مانلي ماه را در اتاقش مي گذارد ،انگار هزاران چراغ در اتاقش روشن كرده اند.اتاق او از اتاق    ه...
23 آبان 1390

سيندرلا بهتر است يا آناستازيا

برايت سيندرلاي 1و 2 و 3 را گرفتم و در كنار هم تماشا كرديم.بعضي معاني و واژه ها را برايت توضيح مي دادم تا فيلم را كاملا دريافت كني.مفاهيمي مثل پسر حاكم ،شاهزاده ،ازدواج و... فيلم كه تمام شد ،گفتي"از سيندرلا خوشم نمي ياد ." و گفتي كه "مامان من آناستازيا هستم ."گفتم "آناستازيا دختر خوبي نيست.سيندرلا را اذيت مي كند .زشت است. و..." عصباني شدي و حالي ام كردي كه من هم بايد از آناستازيا خوشم بيايد و سيندرلا را دوست نداشته باشم. ديروز دوباره با تو نشستيم و سيندرلا را تماشا كرديم . اين بار احساس كردم تو بهتر از من داستان را درك كرده اي كه از سيندرلا خوشت نمي آيد.دختر فقيري كه با موش ها و ديگر حيوانات خانه در اتاق زير شيرواني زندگي مي كند و هي...
22 آبان 1390

زمين مهربان تري براي تو...

باورش سخت باشد شايد، ولي جدي ترين آرزوي امروز من براي تو اين است كه بتوانم سرزمين تو را عوض كنم.دوست و تصميم دارم در جاي ديگري از جهان،فرداهايت را رقم بزني.اينجا به رغم تمامي زيبايي هاش،غبارآلود و تلخ است و من تو را غبارآلود نمي‌خواهم عزيز.اينجا غصه هايي وجود دارند كه قبل از وجود تو به تو سنجاق مي شوند .من اين رنج‌ها را تجربه كرده ام و براي تو نمي خواهمشان.به ويژه اينكه دختري و دختر بودن اينجا فضيلت نيست.مسووليت هاي بي شمار است و تنگناهاي بي شمارتر. آزاد و بزرگوار و مغرور مي خواهمت دختركم و فردايي دلخواه از آن تو باد!
22 آبان 1390

فقير...

    روی پل عابر سید خندان ،دختری شش هفت ساله پرسه می زند که نامش زهراست.دستمال جیبی می فروشد.عابران هر کدام بنا به کرامت قلبشان، دادی از دل زهرا می ستانند.او را به نوازشی می رسانند .برایش بستنی می گیرند.گاهی "ام پی فور" شان را در اختیارش می گذارند که کمی موزیک گوش بدهد.خلاصه برای خودش حکومتی کودکانه دارد روی آن پل،زهرای کوچک. تو سراغ مامان و بابای زهرا را از من گرفتی.گفتم : بابا و مامانش کار و پول ندارند.به همین خاطر زهرا باید دستمال جیبی به ما بفروشد تا بتواند با پولی که ما بهش می دهیم برای خودش بستنی،چتر ،عروسک و مدادرنگی بخرد. از آن روز که در باره ی زهرا با هم حرف زدیم،او را جور دیگری دوست داری.دیدن زهرا برایت مهم شده ...
22 آبان 1390

ماجراي نام هاي تو

    از دوران جنيني تا زمان تولدت هزار تا اسم برايت پيدا كرديم يا به ما پيشنهاد كردند. اين اسم ها را من برايت انتخاب كردم كه هر كدام به دليلي حذف شدند: آشنا،گندم،ماهور(نام گلي است و يكي از دستگاه هاي موسيقي،نام دختر احمد رضا احمدي- شاعر)،گلواژه،نجوا،راوك(پيمانه ي شراب)،فرانه(پروانه)،صبوحي(شراب صبحگاهي)،صراحي(ظرف شراب)...   من نام هايي را كه مفهوم گل و شراب را تداعي مي كنند براي دختر ها خيلي مي پسندم.     اينها اسم هايي بود كه بابا منوچهر برايت انتخاب كرده بود: ترگل،آهو،گندم،انوشه،رها.   هر دو گندم را دوست داشتيم .ولي گفتند از آن اسم هايي است كه بچه ها در مدرسه به خاطر آن     ...
18 آبان 1390

اين نامه را پنج ماه پيش از تولدت برايت نوشته ام

                                                                                                       دوازدهم اسفند 85   هفته ي ديگر،زندگي جنيني تو به نيمه مي رسد،اي قلب كوچولو كه كمي آن سو تر از ق...
18 آبان 1390

عيد قربان

  ديروز درباره ي عيد و عيد قربان از من پرسيدي.خواستم قصه اي از اين حادثه بپرورم و برايت بگويم اما اول قصه درماندم و از گفتنش پرهيز كردم.اين قصه گفتني نيست. يكي بود.يكي نبود.بابايي بود به نام ابراهيم كه ني ني اش اسماعيل را خيلي دوست داشت.روزي خدا به ابراهيم گفت بايد پسرت را قرباني كني و سر ببري .پدر براي اينكه ثابت كند خدا را دوست دارد و هرچه خدا فرمان بدهد اطاعت مي كند،كارد را برداشت و بر گلوي پسرش اسماعيل گذاشت.اما بعد خداوند گوسفندي فرستاد تا پدر به جاي فرزندش او را قرباني عشق به خداوندش كند ....و ابراهيم گوسفند را قرباني كرد.از آن زمان،گوسفندها  در روز عيد قربان به اين دليل سر بريده مي شوند ... قصه را ناگفته گذاشتم.چشم و د...
17 آبان 1390