گنجشكك اشي مشي

شعری از فریده حسن زاده

    در جواب ِ دخترم که پرسيد: چرا مرا به دنيا آوردي؟   زيرا سال‌هاي جنگ بود و من نيازمند ِ عشق بودم براي چشيدن ِطعم آرامش. زيرا بالاي سي سال داشتم و مي ترسيدم از پژمردن پيش از شکفتن و غنچه دادن. زيرا طلاق واژه اي ست تنها براي مرد و زن نه براي مادر و فرزند. زيرا تو هرگز نمي‌تواني بگويي: مادر ِ سابق ِ من حتي وقتي جنازه‌ام را تشييع مي کني. و هيج چيز، هيچ چيز در اين دنيا نمي تواند ميان ِ مادر و فرزند جدايي افکند نفرت يا مرگ حتي. و تو بيزاري از من زيرا تو را به دنيا آورد ه ام تنها به خاطر ِ ترسم از تنها...
23 اسفند 1391

حرير اندوه

ديشب در خانه پرنيان مهمان بوديم. فيلم هاي بچگي اش را گذاشته بود. و با شوقش ما را هم به تماشا ترغيب مي كرد. پدر پرنيان به خواب ابدي رفته است. او در فيلم داشت ظرف مي شست. مامان پرنيان دوربين را گرفته بود مقابل صورت پدر پرنيان و مي پرسيد. اگه بخواي به پرنيان پيغام بدي بهش چي مي گي؟ پدر پرنيان با خنده گفت: بهش مي گم : اگر نامهربان بوديم رفتيم. اشك هايمان را پاك كرديم  و از مرگي گلايه كرديم كه طومار هستي پدر پرنيان را در چهل سالگي در هم پيچيد. پرنيان زودتر از همه ي شما درگير تلخي هاي بازي ناگزير زندگي شده است. فردايش پر از آفتاب و شادي باد!     ...
7 بهمن 1391

يك گل سرخ سرماخورده ي تبدار

سرما خورده اي سخت و از صداي خنده هات محرومم عجالتا. از محل كارم تلفن مي زنم و گوشي را برمي داري. سلامت مي كنم و با بي حوصلگي جواب سلامم را مي دهي. سعي مي كنم راهي به دلت بجويم و بيشتر با تو حرف بزنم... با ناله مي گويي: مامان پاهام ديگه نمي تونه وايسه.حال نداره.   ...
7 بهمن 1391

شب به خير زندگي

كنارم آرميده بودي . مي گفتم و مي گفتي. كم كم خسته شدي. پشتت را به من و رويت را به عروسكت كردي. گفتي: مامان! ديگه باهام حرف نزن! خوابم مي ياد. بعد جابه جا شدي و آرام گفتي: شب به خير زندگي...   ...
26 دی 1391

همبازي هاي كودكي ات

  مهم ترين همبازي تو ميلاد است با موهايي طلايي و درخشان و از زندگي ، بي خبر تر از تو. همبازي ديگرت اميركيان است. اسمش را گذاشته ايم آقاي مست. بي هدف فقط مي دود. و البته اجازه نمي دهد هيچ پسري دست خواهر دوساله اش كياناز  را بگيرد. كياناز همبازي ديگر توست. آرام ترين ، منطقي تريت و خوش رفتارترين كودكي كه دور و برمان كودكي اش راپرسه مي زند. البته اگر كسي دعوايش كند، بايد فكر آشتي كردن را از سرش بيرون كند. مامانش مي گويد موذي است و زيركانه به خواسته هايش مي رسد. من اما او را با همه شما طاق مي زنم. پرنيان همبازي ديگر توست. بسيار با...
18 دی 1391

...

ديشب بچه هايت را به رديف خواباندي روي تخت من و خودت هم كنارشان قرار گرفتي. گفتي: مامان تو اون پايين بخواب.من مي خوام با  بچه هام بخوابم. گفتم چشم. يك پتو انداختم پايين تخت و دراز كشيدم تا تو خوابت ببرد. يكي دو دقيقه بعد صدايت آمد كه گفتي: مامان اگه دلت براي چشمهام تنگ شد، بيا پيشم بخواب.. .     ...
17 دی 1391

هدیه ات را هرطور می خواهی باز کن

  عزیز جانم! با تو از امتياز آنچه حسن و خوبي  مي دانم، خواهم گفت اما هرگز تو را وادار به انجام آنچه  نمي‌ پسندي، نخواهم كرد. خوب است كه تو عروسكت را بدهي به دوستت تا با آن بازي كند يا به  او هديه اش كني، اما اگر  دلت نخواهد، هيچ كس حق ندارد، تو را به انجام آن ناچار يا مجبور كند. انتخاب راه، حق بلافصل توست و من تا جايي كه مي توانم از حق تو دفاع خواهم كرد. زندگي با همه زيبايي هاش ، هديه خدا به توست. هديه ات را هر جور دلت مي خواهد باز و تماشا كن. ...
13 دی 1391

از عشق و وابستگي

عزيز چشم‌سياهم ! ديروز موهايت را شانه مي كردم.كمي دردت آمد.آرام سرت را از زير دست من و شانه كشيدي.موهات را بوسيدم و گفتم ، معذرت مي خوام .يك لحظه نگاه كردم به دست هام و موهاي تو و شانه كوچكت.احساس كردم ، هربار كه شانه را روي موهاي قشنگ به حركت درمي آورم ،صاحب دلي تازه و عاشق مي شوم. گفتم به تو: مانلي! من هيچ وقت نمي ميرم.اگه من نباشم كي موهاتو شونه كنه؟ من بايد زنده بمونم تا بتونم موهاي تو رو شونه كنم... خوشت آمد كه داشتم با اسم و رسمت عشقبازي مي كردم. تو هم گفتي: مامان تو هم وقتي از سر كار مي رسي خونه، من عاشقت مي شم. بغلت كردم و همديگر را مثل يك رخداد زيبا از زندگ...
28 آبان 1391

شكلاتي كه ستاره ات را گرفت

دو روز پيش: گفتي: مامان، امروز ستاره هام 19 تا شد. به ازاي هر كار شايسته‌ي ‌تشويق، از معلمت يك ستاره مي‌گيري. با شوق و هيجان ادامه دادي: اگر ستاره هام 20 تا بشه، برچسب مي گيرم يك روز پيش: پرسيدم:مانلي! ستاره نگرفتي؟ با نگاهي كه در آن خنده، شيطنت و كمي پشيماني پيدابود، گفتي:گرفتم، ولي كار بد كردم، خانوممون ستاره‌مو ازم گرفت. با تعجب گفتم، چرا؟ گفتي:آخه سر كلاس خوراكيمو خوردم. گفتم:خوراكيت چي بود؟ گفتي: آب نبات. گفتم: چرا خوردي؟ گفتي: آخه گشنه م بود. گفتم : خانومتون چي گفت؟ گفتي: خانوممون گفت خوراكيتونو بايد زنگ تفريح بخوريد...
28 آبان 1391