گنجشكك اشي مشي

بدون عنوان

    پدر جان گفت این همه عروسک را از جلوی دست مانلی بردار... خسته می شود بس که می خواباندشان و لباس تنشان می کند و باهاشان حرف می زند...  کلی هم اتاق را به هم می ریزد....   به توصیه ی  پدرجان عمل کردیم   وقتی خواب بودی عروسک های تکراری و چند تا عروسک فرعی را در یک ساک گذاشتم و در جایی پنهان کردم   فردا صبح تا چشمت را باز کردی گفتی مامان سارا و لیگو و داداش دلمین و خواهرش و چند تا دیگه عروسکام نیست. می خوام بخوابونمشون.   کلی خندیدیم و پنج دقیقه بعد همه ی عروسک ها از جمله دلمین و داداش و خواهر و جد و آبایش وسط اتاق خوابی...
5 اسفند 1390

قصه ي عروسك هايت

  علي :مهم ترين عروسك توست.عمه جون براي تولدت به تو هديه داد.يك دست لباس آبي دارد.يك كيف آبي.يك پوشك.يك پستونك.يك شيشه شير و ظرف غذا. تو با علي بازي نمي كني .زندگي مي كني.همه ي تجربه هايي كه من درباره تو دارم،تو با علي تجربه مي‌كني.اين روزها اما حال علي اصلا خوب نيست.يك دستش و گردنش صدمه ديده و پستونك و شيشه شيرش را گم كرده اي.بايد ببرمش بيمارستان عروسك ها.اين روزها هر روز گريه مي كني كه برايت يك علي ديگر بخرم.آرزوي بزرگ تو  داشتن يك علي جديد است.مي خواستم  برايت نگيرم اما برايش خيلي غصه مي‌‌‌خوري.برآورده كردن آرزوي بزرگ تو  براي من سخت نيست.اگر علي قديمي ات درمان شد،مي شود برادر علي جديد و آن وقت...
11 آبان 1390
1