گنجشكك اشي مشي

شهر کتاب

  تعدادی بن کتاب داشتم. وقت مرتب کردن خانه، پیدایشان کردم. تو عاشق پرسه زدن  و خرید کردن از شهر کتابی. وقتی آمدم مهد دلارام،دنبالت، آرام و طوری که متوجه نشوی ، به افسانه جون گفتم: قصد دارم مانلی را ببرم شهر کتاب.جلوی او به من بگویید،مانلی را به شهر کتاب ببر تا او فکر کند  این جایزه از طرف شما برای اوست. افسانه جون هم نقشش را خیلی خوب ایفا کرد. تو  توی بغلش بودی که رو به من گفت : مامان مانلی ! مانلی امروز خیلی خوب بود و من خیلی دوستش داشتم . میشه او نو امروز ببری شهر  کتاب؟ چشم هات برقی زد از شوق این حرف ها. من هم گفتم :چشم افسانه جون .همین حالا با هم می ریم. ...
10 بهمن 1390

رقابت با باران

  صميمي ترين دوست تو دختري به نام باران است.دختري با چشم هاي روشن و موهايي بور. قرار  گذاشته ايم همراه تو و باران و مامانش برويم نمايش.مي خواهم از اولين دوست دوران كودكي ات بيشتر خاطره داشته باشي. وقتي مي خواهم برايت لباس بخرم دست روي چيزهايي مي گذاري كه من به تن باران ديده ام.يك رقابت زيباي دخترانه در نوع خودش.  
18 دی 1390

تقصیر من نبود

  مهد قبلی (مهد نگین ) را خیلی دوست داشتی. خو کرده بودی به آنجا. هر بار که می رساندمت به مهد، با شوق و آغوش باز ،وارد مهد می شدی و نگران ماندن و رفتن من نبودی. الهام و باران را خیلی دوست داشتی. حتی احسان و پارسا را که می گفتی اذیتت می کنند. من اما مجبور شدم مهدت را عوض کنم  و مجبورت کردم این تغییر غیر دلخواهت را بپذیری. راه طولانی بود. باید به دندانت می گرفتم تا برویم و برگردیم. خسته می شدم و تو را هم خسته می کردم. به خودم حق دادم، با وجود دلبستگی و وابستگی ات تصمیم بگیرم و مهدت را عوض کنم. برای من بهتر شده است. از آوردن و بردنت خسته نمی شوم. مهد جدید ،نزدیک خانه است. با عجله خودم را می رسانم و ب...
18 دی 1390

مادري به نام مانلي

  غرق بازی بودی با میلاد. کنارتان نشسته بودم. بالش مرا گذاشته بودی زیر سر علی . همان عروسکت که از همه بیشتر دوستش داری. خسته شده بودم از نشستن و خواندن . خواستم دراز بکشم و نگاهتان کنم. بالشم را آرام از زیر سر علی برداشتم. آمدم که بگذارمش زیر سر خودم.صدای جیغت مرا به خودم آورد. -علی از خواب بیدار می شه.بالششو برندار.... بالش علی را بهت دادم تا بگذاری زیر سرش. گرفتی و سر علی را روی بالشش گذاشتی. بعد بی توجه به من و نگاهم ،بازی با میلاد را از سر گرفتی. علی جدی تر از آن است که من بالشم را از زیر سرش بردارم. و تو جدی تر از آنکه حتی وقت خوردن خوشمزه ترین بستنی عالم، مادری کردن در حق علی از یادت برود. این لحظ...
3 دی 1390

مهد جديد تو

  سلام عطر دلاویزم امروز تو را به مهد جدید بردم.مهد دلارام .نگران بودم با این تغییر وضعیت مدارا نکنی.خوشبختانه کنار آمدی .امیدوارم محیط تازه را دوست داشته باشی و دوستان خوبی پیدا کنی.کمی دلتنگ بارانی.نزدیک ترین و صمیمی ترین دوست تو در مهد قبلی،نگین.شرایطی فراهم می کنم که بتوانی او را خارج از مهد در تئاتر یا سینما ببینی. قد بکش پیش خواهش چشمهام ،حاصل جان و تنم!
20 آذر 1390

جايزه‌ي تو براي من!

  كتاب فارسي آموز ادبي (قصه هاي نخودي) را خيلي دوست داري.كتاب حجيمي است و خواندنش وقت گير. گفتي برايت بخوانم.كار داشتم.گفتم :"يك كم برات مي خونم."گفتي: "ماما اگه همه ي نخودي رو برام بخوني ،مي ذارم علي رو بغل كني."علي محبوب ترين عروسك توست.به حساب خودت،پاداش بسيار بزرگي برايم در نظر گرفته بودي.همه ي كتاب را نخواندم و نگذاشتي علي را بغل كنم.حتي نگذاشتي بوس اش كنم،عزيزم!   ...
12 آذر 1390

فقير...

    روی پل عابر سید خندان ،دختری شش هفت ساله پرسه می زند که نامش زهراست.دستمال جیبی می فروشد.عابران هر کدام بنا به کرامت قلبشان، دادی از دل زهرا می ستانند.او را به نوازشی می رسانند .برایش بستنی می گیرند.گاهی "ام پی فور" شان را در اختیارش می گذارند که کمی موزیک گوش بدهد.خلاصه برای خودش حکومتی کودکانه دارد روی آن پل،زهرای کوچک. تو سراغ مامان و بابای زهرا را از من گرفتی.گفتم : بابا و مامانش کار و پول ندارند.به همین خاطر زهرا باید دستمال جیبی به ما بفروشد تا بتواند با پولی که ما بهش می دهیم برای خودش بستنی،چتر ،عروسک و مدادرنگی بخرد. از آن روز که در باره ی زهرا با هم حرف زدیم،او را جور دیگری دوست داری.دیدن زهرا برایت مهم شده ...
22 آبان 1390

عيد قربان

  ديروز درباره ي عيد و عيد قربان از من پرسيدي.خواستم قصه اي از اين حادثه بپرورم و برايت بگويم اما اول قصه درماندم و از گفتنش پرهيز كردم.اين قصه گفتني نيست. يكي بود.يكي نبود.بابايي بود به نام ابراهيم كه ني ني اش اسماعيل را خيلي دوست داشت.روزي خدا به ابراهيم گفت بايد پسرت را قرباني كني و سر ببري .پدر براي اينكه ثابت كند خدا را دوست دارد و هرچه خدا فرمان بدهد اطاعت مي كند،كارد را برداشت و بر گلوي پسرش اسماعيل گذاشت.اما بعد خداوند گوسفندي فرستاد تا پدر به جاي فرزندش او را قرباني عشق به خداوندش كند ....و ابراهيم گوسفند را قرباني كرد.از آن زمان،گوسفندها  در روز عيد قربان به اين دليل سر بريده مي شوند ... قصه را ناگفته گذاشتم.چشم و د...
17 آبان 1390

با تو از خدا چه بگویم عروسکم؟

    داشتی لیمو شیرین می خوردی.برش های لیمو را می دادی دست من که هسته هاش را در بیاورم. پرسیدی: مامان چرا لیمو شیرین دونه (هسته) داره؟ گفتم: برای اینکه لیمو شیرین تموم نشه.اگه این هسته رو توی باغچه بکاریم،درخت لیمو در میاد و لیمو می ده.این طوری هیچ وقت لیموشیرین تو دنیا تموم نمی شه. سکوت کردی و مشغول خوردن شدی.پنج دقیقه ای گذشت و دوباره پرسیدی: مامان...تو گفتی ما رو خدا آفریده.پس خدا رو کی آفریده؟ بوسیدمت و گفتم: مامانی این سوالت خیلی سخته.من بلد نیستم جوابتو بدم.بزرگ که شدی می ری دانشگاه و استادت جوابتو می ده .اون بلده. به راستی من نمی دانم چه تصویری از مذهب در اندیشه و دل تو ایجاد کنم.گاهی حیرت می کنم از پرسش...
16 آبان 1390