گنجشكك اشي مشي

از روشناي دل و چشمت

  دیشب دیر خوابیدی و صبح نتوانستم بیدارت کنم.وسایل تو و کیفم را گذاشتم توی ماشین .بعد خودت را و کفش هایت را و عروسکت علی را بغل گرفتم و نشستم توی ماشین. ترافیک سنگین بود و تو می توانستی یک ساعتی توی ماشین بخوابی. نزدیک مهد کودک که رسیدیم ،آرام آرام بیدارت کردم و لباس هایت را پوشانیدم. چند تا لقمه نان و شکلات هم برایت گذاشته بودم.بین خواب و بیداری شروع کردی به خوردن. لقمه ها را تمام کردی و داشتی ماشین ها و ترافیک را تماشا می کردی. یکدفعه برگشتی به سمت من و توی چشم هام زل زدی و گفتی : "مامان تو باز هم مقنعه داری؟" با تعجب جوابت را دادم که :"دارم..." گفتی : "اون یکی ها هم مشکیه؟" فهمیدم قضیه از کجا آب می خورد.تو رنگ م...
14 آبان 1390

زيبايي شناسي مانلي

  داشتی از مهدت تعریف می کردی.گفتی: مامان من از الهام جون بالایی خیلی خوشم می یاد.آخه آرایش می کنه،خوشگل می شه.(الهام جون بالایی مربی بچه هایی است که در طبقه دوم هستند.)ادامه دادی:از الهام جون پایینی هم خوشم می یاد.شال توپ توپی خوشگل داره.(الهام جون پایینی در طبقه اول است و مربی خود توست.) گفتی: از عطر میس هستی هم خیلی خوشم می یاد.بوی خیلی خوبی میده آخه.باز گفتی:از سحر جون هم خوشم می یاد .آخه خیلی خوشگله.دماغشم خوشگل شده.(سحر جون تازه بینی شو عمل کرده.) امروز که اومدم مهد،سحر جون رو دیدم و حرفهای تو رو بهش منتقل کردم.گفتم ببینید چطور دخترم همه تون رو زیر نظر داره.حتی نسبت به عطری که می زنید ،قضاوت می کنه و نظر میده.سحر جون کلی خندید...
10 آبان 1390

در دل كوچكت چه مي گذرد

  مي‌آيم مهد دنبالت. سلام و بوسه ،... و راه مي افتيم. مثل هر روز ،از سوپر ميرداماد رد مي شويم و تو مي گويي : برام سي دي بخر... ترجيح مي دهم ، هرچه  مي خواهي ،فوري برايت تهيه نكنم. گاهي مي گويم كيفم همراهم نيست. گاهي مي گويم بايد صبر كني تا حقوقم را بگيرم. گاهي هم خواسته ات را اجابت مي كنم... اگر يك روز، مثلا هم از من سي دي بخواهي ،هم پاستيل،مي گويم  مي تواني با اين دوهزار توماني خريد كني...يا پاستيل را بخر يا سي دي را.گمانم اين است كه به اين ترتيب مي توانم تو را با مفهوم اقتصاد و سهم آشنا كنم.ديگر اينكه  بي رويه گوش سپردن به خواسته هاي تو را منطقي نمي بينم. هنوز در سوپر ميرداماد هستيم.دست مي گذا...
2 آبان 1390

قصه هاي مامان و قصه هاي روزگار

  دیشب خواستی برای خوابت قصه بگویم.ذهنم را کاویدم و قصه ی تازه ای نیافتم.داستانی برایت سرهم کردم از سه نی نی خرس و مامان و بابایشان.بابا خرس رفته بود دریا  تا برای نی نی ها ماهی بگیرد و نی نی خرس ها به مامانشان می گفتند ما هم می خواهیم برویم پیش بابا خرسی و ماهی بگیریم.مامان خرسی اجازه نداد اما وقتی خوابید،نی نی ها تصمیم گرفتند بروند پیش بابا خرسی .... حالا لازم بود در قصه حادثه ای ایجاد کنم تا به تو بفهمانم بی اجازه ی مامان رفتن ،خطرهایی را در پی دارد.گفتم: نی نی ها راه افتادند به سمت دریا اما توی راه ،یکدفعه.... میان قصه ام دویدی و گفتی: مامان! گرگ نداشته باشه ها!... توی ذهنم دنبال خطری به جز گرگ گشتم .به تمساح یا نهن...
2 آبان 1390