مهد نگينيها، ممنون كه در حق فرزندم مادري مي كنيد!...
هر روز پيش از ساعت هفت صبح از خانه راهي مي شويم
و حوالي ساعت هشت به مهد مي رسيم.
مانلي را به مهدش مي سپارم و خودم راهي محل كارم مي شوم.
ساعت چهار و نيم عصر پس از اتمام كارم مي روم دنبالش
و راهی خانه می شویم.
وقتي مي رسيم، ساعت از شش گذشته است.
تا لباسي عوض كنيم و غبار خستگي از تن بگيرانيم، ساعت هفت است.
براي اين كه بتواند صبح فردا بيدار شود ،ساعت هشت و نيم آمادهي خوابش میكنم.
بنابر اين عملا كمتر از دو ساعت براي مادري كردن در حق فرزندم زمان دارم.
البته هر شب كمي مقاومت مي كند و نهايتا ساعت 9 خوابش مي برد.
دوباره صبح فردا مي رسد.
يكي از عروسك هايش را برمي دارد،
كتاب "قصه هايي براي هفت ساله ها " و دفتر و مداد رنگياش را توي كيفش مي گذارد.
دو سه تا خوراكي هم براي ميان وعده ، توشه ي روز و راه اوست.
ميگويد، كاش خانه و كار تو و مهد من و مدرسه توي يك كوچه بود و خسته نميشديم.
خستگيهايش را به جان ميخرم اما گاه زور خستگي از عشق مادرانهي من بيشتر است.
در اين ميان ، آنچه دلم را آرام مي كند، آرامشي است كه در مهد و كنار مربيانش دارد.
عزيزان مهد نگين!
ممنونم كه در حق فرزندم مادري مي كنيد
و آغوشتان ، پناه خستگي هاي اوست.
بوسه و مهر!