همین حالا که قلبت را می بوسم
همين حالا كه صدات مي كنم با عشق، و ميدوي به سمت آغوشم تا همانند هر شب ،پيش از خواب، قلبت را ببوسم و آرزو كنم ،هر چه فرشته و شكلات و بستني و هر چه چيز خوب خوب بيايد توي خوابت....
همين حالا كه مي دوي با شوق، و ميرسي به چشمان پراز اشك شوق مادرانه ام، تا بغل بگيرمت با همه هستي ام و ببوسمت...
همين حالا كه رنگ كوله پشتي ات را با گل كفش هايت و رنگ آسمان همخوان كرده ام،تا در چشم من و دنيا زيباتر شوي...
همين حالا كه حاشيه مقنعه سفيدت را تور گرفته ام تا شبيه قصه ها شوي...
همين حالا كه وقت جدا شدن تو از من ، بي بوسه بر پيشاني تو هرگز اتفاق نمي افتد ...
همين حالا كه تو مهر مرا مي شناسي و با من مي گويي :"مادر! مدرسه از مهد كودك قشنگ تر است،اما تو پيشم نيستي و هردو زشت مي شود."...
همين حالا كه اگر لقمه هايت را در كيف كوچكت جا ندهم ، براي رفتن به هيچ كجاي زندگي، پايي ندارم...
همين حالا كه از شوق چشم هاي سياه و معصومت نمي توانم هرگز – لحظه اي حتي- به مرگ انديشه كنم...
همين حالا كه تن و جان من، بلا گردان هرچه رنج از جان و تن توست...
همين حالا...
همين حالا، يلدايي هست بلوچ با چشمهايي سياه كه يك چشمش را تخليه كرده اند تا عفونت، جانش را از او نگيرد و تن تاول تاولش را نمي دانم ،مادر غمزدهاش با كدام اشك مرهم مي شود...و مي دانم كه درمانش سخت است بسيار و مي دانم كه خانه اش فقيرانه است بسيار.. و
همين حالا ،كمي آن سوتر، مريمي است در اهر و فاطمه اي در ورزقان كه زمين،دلشان را و آشيانشان را لرزانيده است و معلوم نيست به جاي مادري كه زمين ، او را وحشيانه بلعيد ،كدام دست مهربان ،وقت نوشتن مشق آب ، بابا ،نان بر سرشان دست مهر و نوازش مي كشد...
همين حالا كه من صبح ها خواب را با قصه و بوسه، آرام از چشمانت مي گيرم،كمي آن سوتر، بهنامي است در بيمارستان كه خرچنگ مرگ ،چنگ انداخته است به تن نحيفش و با مرگ مي جنگد بي پيروزي و درد تن اش، قلب مادرش را زخمي مي كند...
همين حالا...كه در جاي جاي اين جهان زيبا اما گاه تلخ،كودكاني از عذاب بي مهري و بي عدالتي و فقر بغضي بي گريه دارند....
من براي تو كه روشناي ديدگان مني و براي تمامي آنها كه روشناي ديدگان مادران و پدرانشان هستند ، آرزو ميخواهم بياندازه ،براي فردايي بي رنج ،بي غبار،پر سرور و پر غرور و پر نور...