از خانه تا مهد ،رفت و برگشت با مانلي
هرروز صبح ،لباس های تو را همراه خوراکی هایت می گذارم توی کوله پشتی ات.بعد خودم آماده میشوم و تلفن می کنم به آژانس.تو را می گذارم توی ماشین .بعد کیف و کفش و دیگر لوازم را.باید تو رابگذارم مهد.بعد خودم بروم روزنامه.مهد کودک تو درست پشت ساختمان روزنامه است.نزدیکی های مهد که می رسیم،آرام آرام بیدارت می کنم.موهایت را شانه میزنم.لباسهایت را میپوشانم و یکی ازخوراکی هایت را می دهم بخوری.بعضی روزها زورم نمی رسد بیدارت کنم چون شبها خیلی دیر میخوابی.همین طور خواب آلود ،تحویلت میدهم به مربیات الهام جون.آن وقت بیدار میشوی و هاج و واج، مرا و الهام جون و مهد را نگاه میکنی .می بوسمت .وسایلت را می دهم به الهام جون و می روم روزنامه.
ساعت چهار و نیم عصر ،پایان کار من است.می آیم دنبالت.سلامی و بوسه ای و راهی می شویم...از مهد تو تا میدان مادر ،پیاده کمتر از ده دقیقه راه است ولی با تو تقریبا ٤٥ دقیقه طول می کشد.روی زمین و مغز من همزمان قدم می زنی و من به تو لبخند میزنم....از میدان مادر می رویم سید خندان و تو ده بیست دقیقه ای را زیر پل ،کنار فواره ها و پیش آن کبوترهای دست آموز به بازی و شیطنت مشغول می شوی.بعد پله برقی و رسالت و دردشت و خانه .نزدیکی های خانه که می رسیم ،آماده ایم تا یک فصل کتک جانانه از هم نوش کنیم بس که خسته ایم.حوالی ساعت شش و نیم عصر به خانه میرسیم.
لباست را عوض می کنی و یکراست میروی سراغ عروسک ها و کتابها.عروسک ها را که خواباندهای، بیدار می کنی و کتابهایت را برایشان می خوانی.همان قدر انرژی داری که صبح اول وقت.من اما فقط دلم یک چرت کوتاه می خواهد که سرکار! اجازه نمی دهی.
از خانه تا خواب را روز ديگري برايت خواهم نوشت.