مهد كودك
عزيزك ام!
امروز هم خواب به مهد كودك رسيدي.از اين ماه بايد شهريه جديد به مهد بپردازم.گاهي فكر مي كنم ،اگر سر كار نمي آمدم ،مي توانستم خودم تو را آموزش بدهم.با عشق البته.و اين همه براي خسته كردن تو در راه و دوري از خانه هزينه نكنم.اما چاره نيست.روزهاي ما فعلا بايد اين شكلي باشند.اميدوارم روزهاي بهتري در راه باشند.
پيش از آنكه مهد بيايي ،در دو سالگي دوازده جلد كتاب هاي "ميميني و ماماني" ناصر كشاورز را از بر بودي.حالا اما به سختي فرصت مي كنم برايت كتاب بخوانم.آن وقت ها در شيفت عصر روزنامه كار مي كردم و صبح هايم تا ظهر به تو تعلق داشت .اما حالا صبح سحر از خانه مي زنيم بيرون و حوالي شش و هفت عصر مي رسيم خانه.فرصتي اگر باقي بماند،بايد شامي مهيا كرد و سري بر بالش گذاشت.وقتي به خانه مي رسيم،تو مي روي سراغ بچه هاي ريز و درشت ات .من هم راهي آشپزخانه مي شوم.اين لحظه ها كه مي تواند سهم آموزش و ساختن فرداي تو شود،سوخت مي شود.
اميدوارم فردا براي هر دوي ما بهتر از امروز باشد ،پاره ي جان و تنم!