زبان عشق تو گویاتر از زبان عشق من است
آمدم مهد ،دنبالت.
افسانه جون،لباس هات را تنت کرد.
با نگاهم قربانت می شدم .
تمام راه را دویده بودم تا دیر نرسم.
اصلا دلم تنگ شده بود برای چشمهای سیاهت.
راه افتادیم.
دست نازک و ظریفت توی دستم بود.
باهات حرف می زدم...
گفتم:
مانلی!
امروز خیلی دلم برات تنگ شد.
باهام حرف بزن .
دلم برای صدات تنگ شده.
چیزی بگو عزیزی ...
هیچ نگفتی.
یکباره اما لب های کوچکت را نرم و آرام لمس کردم روی دستم.
دستم را میبوسیدی.
خم شدم.
بوسیدمت با عشق.
گفتم:
دستمو نبوس جوجو! باهام حرف بزن.
بار دیگر ،بوسه ی پری وارت را روی دست های سرد و خسته ام احساس کردم.
تو با زبان و نگاه خودت زندگی می کنی.
با زبان خودت حرف می زنی.
با زبان خودت عشق می ورزی.
و من آرام آرام می آموزم که باید تو را
آنگونه که می خواهی و هستی
باور کنم.
دوستت دارم های بسیار برایت.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی