گنجشكك اشي مشي

شهر کتاب

1390/11/10 11:36
نویسنده : مامان اشي
550 بازدید
اشتراک گذاری

 

تعدادی بن کتاب داشتم.

وقت مرتب کردن خانه، پیدایشان کردم.

تو عاشق پرسه زدن  و خرید کردن از شهر کتابی.

وقتی آمدم مهد دلارام،دنبالت،

آرام و طوری که متوجه نشوی ،

به افسانه جون گفتم:

قصد دارم مانلی را ببرم شهر کتاب.جلوی او به من بگویید،مانلی را به شهر کتاب ببر تا او فکر کند

 این جایزه از طرف شما برای اوست.

افسانه جون هم نقشش را خیلی خوب ایفا کرد.

تو  توی بغلش بودی که رو به من گفت :

مامان مانلی ! مانلی امروز خیلی خوب بود و من خیلی دوستش داشتم .

میشه او نو امروز ببری شهر کتاب؟

چشم هات برقی زد از شوق این حرف ها.

من هم گفتم :چشم افسانه جون .همین حالا با هم می ریم.

از مهد زدیم بیرون .

وقتی هیجان زده یا خوشحال هستی، دستم را  که در  دست داری،بیشتر می فشاری .

دستم را می فشردی با دست کوچکت و خوشحالی از قدم هایت که تند برمی داشتی، پیدا بود.

گفتی :

مامان همین الان بریم ها!

گفتم:

آره عزیزم.وقتی افسانه جون گفته،باید همین الان بریم دیگه.

دوباره با کمی مکث گفتی:

مامان!

افسانه جون چرا می دونست من شهر کتاب رو دوست دارم؟از کجا می دونست؟

فکر اینجایش را نکرده بودم.

 گفتم:

من بهش گفته بودم که برای تو از شهر کتاب ،بلز خریدم و تو از اون جا خیلی خوشت اومد.

می خواست تو دوباره خوشحال بشی.

رفتیم شهر کتاب هفت حوض و با دست پر برگشتیم خانه.

توی راه از تماشای عروسک تبلیغی یک فروشگاه ترسیدی

 و وقتی بهت تراکت تبلیغی داد و با دست برایت بوس فرستاد ،

عاشقش شدی.

تا به خانه برسیم ،هزار بار گفتی مامان چقدر بامزه بودها....

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان سانلی
11 بهمن 90 20:07
مانلی جون امیدوارم همیشه خوشحال باشی و دست پر عزیزم سانی من هم عاشق زیر زمین شهر کتاب هفت حوضه وقتی میریم اونجا همه چیزها رو با هم میخواد .


به اميد ديدارتان در آن حوالي


فاطمه خداکرمی
11 بهمن 90 22:40
مانلی ...چقـــــــــــــــــــــــدر فرزانگی تو کار هات هست
خداکنه نی نی منم اینقدر مانلی باشه


تازه تر ها مانلي ترند..
مامان آیهان جون
12 بهمن 90 19:01
رنگ و بوی کلبه ت عوض شده مانلی عزیزم! چه خوب که مثل مامان عاشق کتابی



بوسه هاي بسيار براي آيهان و مادرش