بدون عنوان
پدر جان گفت
این همه عروسک را از جلوی دست مانلی بردار...
خسته می شود بس که می خواباندشان و لباس تنشان می کند و باهاشان حرف می زند...
کلی هم اتاق را به هم می ریزد....
به توصیه ی پدرجان عمل کردیم
وقتی خواب بودی
عروسک های تکراری و چند تا عروسک فرعی را در یک ساک گذاشتم
و در جایی پنهان کردم
فردا صبح تا چشمت را باز کردی گفتی
مامان
سارا و لیگو و داداش دلمین و خواهرش و چند تا دیگه عروسکام نیست.
می خوام بخوابونمشون.
کلی خندیدیم
و پنج دقیقه بعد
همه ی عروسک ها از جمله دلمین و داداش و خواهر و جد و آبایش
وسط اتاق خوابیده بودند
و تو مشغول گفت و گو و زندگی با آنها بودی...
دوستت دارم زندگی
دوستت دارم مانلی.....
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی