مادر درد دارد
حالا دیگر میتواند بنویسد «مادر».خطش درشت و خرچنگ قورباغه است. تیزی «ر» هایی که نوشته قلبم را سوراخ کرده است. خون چکان نشستهام و دیکتهاش را نگاه میکنم. انگار همه جملههای دنیا همین «ر» را کم داشتند. پسرم دیگر میتواند بنویسد: « بامداد ابر آمد.»،« مادر مرا دوست دارد.» ،« در را بستم.»، هزار جمله توی ذهنم بالا و پایین میروند. پسرک وسط مشق نوشتن سرش را بلند میکند و میپرسد: « چرا اینطوری نگام میکنی؟» پلک میزنم که اشکها عقب بروند. میگویم: « زود بزرگ شدی بچه!» و بغلش میکنم. از آغوشم فرار میکند. امروز دیکتهاش را بابا گفته است. بهتر! جملههای امروز مادر همه «درد» دارد. پسرم امروز، 21 آبان 91 ، برای اولین بار نوشته است : « مادر» و هنوز «درد» را ننوشته است. میشود «درد» را یادش نداد؟ میشود «درد» در دیکتههای بچه هفت ساله من نباشد؟ دارد آرام مینویسد: « ابرو»، « برادر»، ، « دوستم» ، «بستم» و من دیگر نمیتوانم گریه نکنم. دارم میدوم طرف دستشویی که میپرسد: « کجا مامان؟ بیا نگاهم کن.» میگویم: « چیزی رفت توی چشمم الان برمی گردم.» چشمها توی آینه قرمزند. ریمل ریخته و زیر چشمم را سیاه کرده است و آنقدر احساساتی شدهام که اگر به خودم رو بدهم مینشینم و های های گریه میکنم. اما حالا وقت گریه نیست. باید «درد» را کنار بزنم. یاد خودم بیندازم که «مادر»م و بنشینم و پسرم را تماشا کنم که مینویسد: « رود»، «سرما» ، «روستا» ،«دود» و باد ... باد ... باد... « در کوچه باد میآید و این ابتدای ویرانیست»*
- فروغ فرخزاد