گنجشكك اشي مشي

از عشق و وابستگي

1391/8/28 9:32
نویسنده : مامان اشي
313 بازدید
اشتراک گذاری

عزيز چشم‌سياهم !

ديروز موهايت را شانه مي كردم.كمي دردت آمد.آرام سرت را از زير دست من و شانه

كشيدي.موهات را بوسيدم و گفتم ، معذرت مي خوام .يك لحظه نگاه كردم به دست هام و

موهاي تو و شانه كوچكت.احساس كردم ، هربار كه شانه را روي موهاي قشنگ به حركت

درمي آورم ،صاحب دلي تازه و عاشق مي شوم.

گفتم به تو:

مانلي! من هيچ وقت نمي ميرم.اگه من نباشم كي موهاتو شونه كنه؟ من بايد زنده بمونم تا بتونم

موهاي تو رو شونه كنم...

خوشت آمد كه داشتم با اسم و رسمت عشقبازي مي كردم.

تو هم گفتي:

مامان تو هم وقتي از سر كار مي رسي خونه، من عاشقت مي شم.

بغلت كردم و همديگر را مثل يك رخداد زيبا از زندگي لبريز كرديم.

با دوستم در باره عاشقي با تو حرف زدم و اينكه چقدر وجودت هستي‌بخش است و اينكه

چقدر من از اين زيبايي ها با تو حرف مي زنم.

دوستم مرا از اين همه گفتن پرهيز داد و نگرانم كرد كه تو را وابسته خويش نسازم.

گفت كه اين گفتن ها  تو را به من وابسته مي كند و گفت كه اين همه ايجاد وابستگي ،

حاصلش اندوه و شكست باشد شايد.

دارم به حرف هاي دوستم فكر مي كنم.دوست ندارم وابسته من باشي.دلم مي خواهد هر

جا در زندگي مغلوب شدي،برخيزي از نو و با رنج هايي مثل وابستگي، زندگي و زيبايي‌هايش را فراموش نكني.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)