از عشق و وابستگي
عزيز چشمسياهم !
ديروز موهايت را شانه مي كردم.كمي دردت آمد.آرام سرت را از زير دست من و شانه
كشيدي.موهات را بوسيدم و گفتم ، معذرت مي خوام .يك لحظه نگاه كردم به دست هام و
موهاي تو و شانه كوچكت.احساس كردم ، هربار كه شانه را روي موهاي قشنگ به حركت
درمي آورم ،صاحب دلي تازه و عاشق مي شوم.
گفتم به تو:
مانلي! من هيچ وقت نمي ميرم.اگه من نباشم كي موهاتو شونه كنه؟ من بايد زنده بمونم تا بتونم
موهاي تو رو شونه كنم...
خوشت آمد كه داشتم با اسم و رسمت عشقبازي مي كردم.
تو هم گفتي:
مامان تو هم وقتي از سر كار مي رسي خونه، من عاشقت مي شم.
بغلت كردم و همديگر را مثل يك رخداد زيبا از زندگي لبريز كرديم.
با دوستم در باره عاشقي با تو حرف زدم و اينكه چقدر وجودت هستيبخش است و اينكه
چقدر من از اين زيبايي ها با تو حرف مي زنم.
دوستم مرا از اين همه گفتن پرهيز داد و نگرانم كرد كه تو را وابسته خويش نسازم.
گفت كه اين گفتن ها تو را به من وابسته مي كند و گفت كه اين همه ايجاد وابستگي ،
حاصلش اندوه و شكست باشد شايد.
دارم به حرف هاي دوستم فكر مي كنم.دوست ندارم وابسته من باشي.دلم مي خواهد هر
جا در زندگي مغلوب شدي،برخيزي از نو و با رنج هايي مثل وابستگي، زندگي و زيباييهايش را فراموش نكني.