خودآزاریهای مادرانه برگرفته از وبلاگ روزهای مادرانه
بعضیها میگویند دختر بزرگ کردن سختتر است. میگویند پسر دست آخر میتواند گلیمش را از آب بیرون بکشد، زنش را خودش انتخاب کند و بعد از هزار بار عاشق شدن هم ککش نگزد. دختر که داشته باشی، برای هر ثانیهای که جلوی چشمت نیست دلت میلرزد. برای هر بار لرزیدن دلش پشتت تیر میکشد. برای هر غریبهای که از کنارش میگذرد نفست حبس میشود. مادر است دیگر؛ عزیزتر از این دختر ظریف و نحیف چه چیزی در دنیا دارد؟ آن وقت همین عزیزترین را باید راه رفتن یادش بدهی تا به اولین اسباببازی که رسید، تو را یادش برود و بدود سمتش. بعد از آن دیگر تو نیستی. تو آن گوشه نشستهای و این دخترت است که میرود و دور و دورتر میشود و تو مجبوری با چشمهایت بدرقهاش کنی و در دلت دعا کنی که مبادا.... مبادا با چشمهای گریان برگردد.
کابوس مادرهای دختردار همین است. این که یک روز در را باز کنند و دخترشان با چشمهای گریان (و حتی چیزهای بدتر) پشت در باشد. چه کار میکنیم اگر کابوس شوممان تعبیر شود؟ اصلا حاضریم به آن فکر کنیم؟ یک بار از خوانندههای وبلاگ «روزهای مادرانه» خواستم بهش فکر کنند. یک کتاب گذاشتم و گفتم این یک کتاب انگلیسی است برای کودکان زیر سن دبستان که با هدف آموزش مسائل جنسی نوشته و نقاشی شده. چه کسی حاضر است این کتاب را به بچهاش بدهد و در چه سنی؟ راستش بخشی از جوابها تاسفبار بود. خیلی از مادرها ترجیح میدادند اصلا به چنین چیزی فکر نکنند. یکیشان خیلی صریح گفت «من انکار میکنم. یعنی حتی اگر بچهام از جایی چیزی بفهمد هم انکارش میکنم، چون خجالت میکشم برایش توضیح بدهم.» به او گفتم «فکر میکنی وقتی بچهات باسواد شد، باز هم برای سوال کردن پیش تو میآید؟ فکر نمیکنی گوگل جواب همه سوالهایش را خیلی راحت و بیخجالت میدهد؟» گفتند «همین مانده که تربیت بچهمان را بسپاریم به گوگل!» گفتم «دکتر مینو محرز (پیشگام مبارزه با ایدز در ایران) میگوید باید دخترتان را در سن چهارم دبستان مجهز کنید به وسایل پیشگیری از ابتلا به ایدز، چون اتفاقهای ناگوار جنسی ممکن است رخ بدهد...» گفتند «چرا رخ بدهد؟ مگر برای ما رخ داد؟!» انگار در ذهن چنین مادری با تمام دنیا قرارداد بسته شده که هیچ اتفاق ناگواری برای دخترش رخ ندهد! اگر جایی از این قراردادها میفروشند، بگویید ما هم برویم ته صف دوتاییاش بایستیم! من که با زمین هم نتوانستم قرار بگذارم که وقتی دخترم افتاد، زانویش زخم نشود، چه برسد به چنین قرار بزرگی با همه آدمها و اتفاقهای دنیا. برای همین مجبور شدم به همه این کابوسهای شوم فکر کنم. شبهای زیادی را خوابهای بد ببینم و گریه کنم و با گریه از خواب بیدار شوم و تا صبح به روزی فکر کنم که پشت در خانهام اتفاق هولناکی رخ بدهد. شاید به نظر مازوخیستی (خودآزارانه) برسد؛ اما این ماهیت مادری است. مادرانگی حکم میکند که به دخترت درست دویدن را یاد بدهی تا به سرعت از تو دور شود. بعد بنشینی روی نیمکت پارک و آماده باشی برای ساعت شومی که شاید او با زانوهای خونین برگردد و دستهای تو را لازم دارد. من از روزی که دختر بزرگم راه رفتن را یاد گرفت، خودم را آماده کردهام و حالا چند روزی است که دختر کوچکم هم راه میرود. دخترها را میسپارم به خدا و دعا میکنم که هیچ اتفاقی برایشان نیفتد. اما اگر هم افتاد... آغوشم برایشان باز است.