گنجشكك اشي مشي

مادر درد دارد

                                                                                                      برگرفته از وبلاگ خانم شین  ...
24 آبان 1391

امیر کیان

امیرکیان،کیاناز و میلاد در خانه ی ما مهمان تواند و من خسته ام. دارید بازی می کنید،جیغ می زنید،دعوا می کنید،دنبال هم می دوید ،گریه می کنید ...و برای بالا آوردن کفر  من از هیچ چیز دریغ نمی کنید. یکباره چشمم می افتد به امیرکیان که میلاد را می زند . سعی می کنم خودم را خیلی عصبانی نشان دهم. رو به امیرکیان و خطاب به هر چهارتایتان با اخم می گویم، "هیشکی حق نداره اون یکی رو بزنه...." امیرکیان آروم و بی تفاوت اما تخس می گوید: "میلاد منو زد .منم زدمش." می گویم: "تو نباید اونو بزنی .باید به مامانش بگی." امیرکیان محکم و جدی می گوید: "اگه به مامانش بگم،اونو نمی زنه .فقط دعواش می کنه...."     ...
3 آبان 1391

همین حالا که قلبت را می بوسم

                                              همين حالا كه صدات مي كنم با عشق، و مي‌دوي به سمت آغوشم تا همانند هر شب ،پيش از خواب، قلبت را ببوسم و آرزو كنم ،هر چه فرشته و شكلات و بستني و هر چه چيز خوب خوب بيايد توي خوابت.... همين حالا كه مي دوي با شوق، و مي‌رسي به چشمان پراز اشك  شوق مادرانه ام، تا بغل بگيرمت با همه هستي ام و ببوسمت... همين حالا كه رنگ كوله پشتي ات را با گل كفش هايت و رنگ آسمان همخوا...
3 آبان 1391

آرزوهاي كوچك تو

ديشب پيش از خواب گفتي،مامان گوشتو بيار بهت بگم چه آرزوهايي كردم.گوشم را پيش آوردم.گفتي ،به هيچ كسي نگي! گفتم چشم.گفتي اول اين كه وقتي خوابم برد،خواب عموپورنگ و امير محمد و باب اسفنجي رو ببينم.بعد خواب ببينم كه خانوم معلم منو ببره پاي تخته تا بنويسم.بعد اول صف من باشم. آمين بلند من نثار آرزوهاي كوچكت عزيزكم.
15 مهر 1391

صميمي

ديشب گفتي؛مامان من با نهال خيلي دوست شدم.دوست صميمي شدم.خط كشمو دادم بهش.بعد بلافاصله پرسيدي،مامان ، صميمي يعني چي؟ چه جوابي داده باشم خوب است؟
8 مهر 1391

فردا به دنيا مي آيي

    فردا تو از دخمه ي دلم به جهان چشم مي گشايي و من جرعه جرعه عشق را در تماشاي ني ني چشمهاي تو سر مي كشم و قدر زندگي را از اين پس خواهم دانست... .... جان مادر! شاد زندگي كن. زندگي به اندوه نمي ارزد. براي خودت شادي دست و پا كن و زندگي را دوست بدار، زيرا  زندگي براي دوست داشتن اش به هيچ كس فرصت بي پايان نمي دهد   دوستت دارم هاي بسيار براي تو مادرت ...
14 مرداد 1391

تا تولدت

  به تولدت نزديك مي شويم. ديشب بغلت كردم و بوسيدمت و گفتم: مانلي مي دوني من چقدر دوستت دارم؟ گفتي : اوهوم.هزار تا. گفتم : نه.اونقدر دوستت دارم كه اگه نباشي،نمي تونم زنده بمونم. عزيزم چه لذتي جز حضور تو در قلبم مي توانست اينگونه سخت پاي مرا به زندگي ببندد؟  
3 مرداد 1391

حجاب

هوا خيلي گرم است. تو دربرابر گرما خيلي بي تحملي. لباس خنك و راحتي تنت كردم و رفتيم شهر كتاب هفت حوض تا براي عمه فتانه كتاب هاي شهلا زرلكي را بگيريم. هفت حوض لبريز بود از گشت ارشاد و مامورانش. يكي از زنان گشت ارشاد وقتي تو را ديد ،گفت: كوچولو وقتي مياي خيابون لباس پوشيده بپوش... كلامش مي كوشيد با خنده اي مهربانانه همراه باشد. خوشم نيامد كه به دختر كوچك و معصومم تذكر اخلاقي و مذهبي داد. تن دخترك من به تن عروسك مي ماند و هنوز نمي توان نگاه جنسيتي به اين تن ظريف و معصوم انداخت. گاه ما به اسم دين عليه دين اقدام مي كنيم. به دخترم فرصت خواهم داد زندگي را با تمام وجود لمس و باور كند و اجازه نمي دهم نگاهش به زيبايي هستي ،به محرو...
3 مرداد 1391