قصه هاي مامان و قصه هاي روزگار
دیشب خواستی برای خوابت قصه بگویم.ذهنم را کاویدم و قصه ی تازه ای نیافتم.داستانی برایت سرهم کردم از سه نی نی خرس و مامان و بابایشان.بابا خرس رفته بود دریا تا برای نی نی ها ماهی بگیرد و نی نی خرس ها به مامانشان می گفتند ما هم می خواهیم برویم پیش بابا خرسی و ماهی بگیریم.مامان خرسی اجازه نداد اما وقتی خوابید،نی نی ها تصمیم گرفتند بروند پیش بابا خرسی ....
حالا لازم بود در قصه حادثه ای ایجاد کنم تا به تو بفهمانم بی اجازه ی مامان رفتن ،خطرهایی را در پی دارد.گفتم:
نی نی ها راه افتادند به سمت دریا اما توی راه ،یکدفعه....
میان قصه ام دویدی و گفتی:
مامان! گرگ نداشته باشه ها!...
توی ذهنم دنبال خطری به جز گرگ گشتم .به تمساح یا نهنگ فکر کردم اما دیدم این ها از گرگ ترسناک ترند و نمی گذاری قصه را تمام کنم.
خواستم برایت بگویم که یکباره یک عالم برف از کوه ریزش کرد...نگذاشتی .گفتی نه مامان!اصلا هیچی گرگ و روباه و ترس نداشته باشه...
از خیر قصه گذشتم.شنگول و منگول را هم به خاطر آقای گرگ دوست نداری!
قصه تولد خودت را برای بار هزارم گفتم.راضی شدی و بالاخره به خواب رفتی .
قصه بی حادثه نمی شود مانلی .حادثه ی قصه های مرا حذف کن.با حوادث زندگی و روزگار چه کنیم دلبندم!قصه گوی زندگی به حرف ما و ترس ما توجهی نمی کند.پس ما چگونه زندگی کردن را بیاموزیم جوجوی دل نازک من!؟