گنجشكك اشي مشي

از روشناي دل و چشمت

1390/8/14 12:41
نویسنده : مامان اشي
417 بازدید
اشتراک گذاری

 

دیشب دیر خوابیدی و صبح نتوانستم بیدارت کنم.وسایل تو و کیفم را گذاشتم توی ماشین .بعد خودت را و کفش هایت را و عروسکت علی را بغل گرفتم و نشستم توی ماشین.

ترافیک سنگین بود و تو می توانستی یک ساعتی توی ماشین بخوابی.

نزدیک مهد کودک که رسیدیم ،آرام آرام بیدارت کردم و لباس هایت را پوشانیدم.

چند تا لقمه نان و شکلات هم برایت گذاشته بودم.بین خواب و بیداری شروع کردی به خوردن.

لقمه ها را تمام کردی و داشتی ماشین ها و ترافیک را تماشا می کردی.

یکدفعه برگشتی به سمت من و توی چشم هام زل زدی و گفتی :

"مامان تو باز هم مقنعه داری؟"

با تعجب جوابت را دادم که :"دارم..."

گفتی :

"اون یکی ها هم مشکیه؟"

فهمیدم قضیه از کجا آب می خورد.تو رنگ مشکی رادوست نداری اصلا....قبلا هم گفته ای به من.

گفتم:

"چه رنگی داشته باشم خوبه ؟"

گفتی :

"قهوه ای..."

رد نگاهت را دیده بودم .یک پراید بغل ماشین ما بود.راننده اش دختری بود قشنگ و آراسته.شال قهوه ای خوش رنگ و رویی به سر داشت.

گفتم :

"رنگ شال این خانمه خوبه بخرم؟"

با حرکت سر تایید کردی.

گفتم :

"چشم عزیزی .این دفعه مقنعه رنگی خوشگل می خرم."

اگر تو بخواهی ،آن کفش طلایی  را هم که برایم پسندیده بودی ،می خرم و می پوشم.

اما امیدوارم تو هرگز مجبور نشوی چیزی به نام مقنعه سرت کنی،چه سبز چه سیاه چه قهوه ای ...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

كلئوپاترا
14 آبان 90 15:55
چه آرامشي داري تو بانو آنچه مي گويي و مي خواهي تلاش چندين ساله ام بوده. اين كه آنقدر قوي باشم كه سيل درد حتي ذره اي نلرزاندم .. اما نتوانسته ام .. اين دل گنجشكي ام هميشه سر ناساز داشته .. هميشه .. مانده ام.. ديگر از دست دلم وا مانده ام مانلي را از طرف من ببوس .. با خواندن اين سطر ها بي نهايت علاقه مند اين گنجشك كوچك شده ام
مامان آرمان
15 آبان 90 16:54
عید قربان، یعنى فدا کردن همه «عزیزها» در آستان «عزیزترین» و گذشتن از همه وابستگى ها به عشق مهربان ترین . . . عیدتان مبارک