از روشناي دل و چشمت
دیشب دیر خوابیدی و صبح نتوانستم بیدارت کنم.وسایل تو و کیفم را گذاشتم توی ماشین .بعد خودت را و کفش هایت را و عروسکت علی را بغل گرفتم و نشستم توی ماشین.
ترافیک سنگین بود و تو می توانستی یک ساعتی توی ماشین بخوابی.
نزدیک مهد کودک که رسیدیم ،آرام آرام بیدارت کردم و لباس هایت را پوشانیدم.
چند تا لقمه نان و شکلات هم برایت گذاشته بودم.بین خواب و بیداری شروع کردی به خوردن.
لقمه ها را تمام کردی و داشتی ماشین ها و ترافیک را تماشا می کردی.
یکدفعه برگشتی به سمت من و توی چشم هام زل زدی و گفتی :
"مامان تو باز هم مقنعه داری؟"
با تعجب جوابت را دادم که :"دارم..."
گفتی :
"اون یکی ها هم مشکیه؟"
فهمیدم قضیه از کجا آب می خورد.تو رنگ مشکی رادوست نداری اصلا....قبلا هم گفته ای به من.
گفتم:
"چه رنگی داشته باشم خوبه ؟"
گفتی :
"قهوه ای..."
رد نگاهت را دیده بودم .یک پراید بغل ماشین ما بود.راننده اش دختری بود قشنگ و آراسته.شال قهوه ای خوش رنگ و رویی به سر داشت.
گفتم :
"رنگ شال این خانمه خوبه بخرم؟"
با حرکت سر تایید کردی.
گفتم :
"چشم عزیزی .این دفعه مقنعه رنگی خوشگل می خرم."
اگر تو بخواهی ،آن کفش طلایی را هم که برایم پسندیده بودی ،می خرم و می پوشم.
اما امیدوارم تو هرگز مجبور نشوی چیزی به نام مقنعه سرت کنی،چه سبز چه سیاه چه قهوه ای ...