گنجشكك اشي مشي

فقير...

1390/8/22 8:54
نویسنده : مامان اشي
404 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

روی پل عابر سید خندان ،دختری شش هفت ساله پرسه می زند که نامش زهراست.دستمال جیبی می فروشد.عابران هر کدام بنا به کرامت قلبشان، دادی از دل زهرا می ستانند.او را به نوازشی می رسانند .برایش بستنی می گیرند.گاهی "ام پی فور" شان را در اختیارش می گذارند که کمی موزیک گوش بدهد.خلاصه برای خودش حکومتی کودکانه دارد روی آن پل،زهرای کوچک.

تو سراغ مامان و بابای زهرا را از من گرفتی.گفتم :

بابا و مامانش کار و پول ندارند.به همین خاطر زهرا باید دستمال جیبی به ما بفروشد تا بتواند با پولی که ما بهش می دهیم برای خودش بستنی،چتر ،عروسک و مدادرنگی بخرد.

از آن روز که در باره ی زهرا با هم حرف زدیم،او را جور دیگری دوست داری.دیدن زهرا برایت مهم شده است .برنامه ریزی می کنی که از روی پل برویم تا خوراکی ات را با زهرا قسمت کنی یا دو تا باستیل بخری که یکیش را بدهی به زهرا.

فقر زشت است عزیزکم.امیدوارم هرگز در زندگی تجربه اش نکنی و امیدوارم به جایی برسی که بتوانی برای نی نی های فقیری مثل زهرا کاری کنی .

یک روز تو را در بغل گرفته بودم .وقتی به زهرا رسیدیم آمد جلو.سلام کرد و از من پرسید :

چرا بغلش کردی؟

به زهرا گفتم:

آخه مانلی خسته شده.اومده بغل من خستگیش تموم بشه.

زهرا گفت:

من که هیچ وقت خسته نمی شم.از صبح اینجا هستم.

 

من هم دلم می خواهد مثل تو مامان و بابای زهرا رو ببینم.چرا زهرا عصرها به جای اینکه تلویزیون تماشا کند،نقاشی بکشد،مشق بنویسد یا بخوابد،روی پل پرسه می زند و دستمال می فروشد؟

عزیزم مانلی !

تو زندگی را زودتر از زمان واقعی اش خواهی شناخت ،همان طور که امروز ،تصویری از مفهوم فقر با ديدن زهرا  در مغز كودكانه ات شكل گرفته است .مفهومي كه خيلي از بچه ها هم سن تو آن را نمي شناسند.

دوستت دارم و برايت دلي شاد و بزرگ و پر آرزو ،آرزو مي كنم.

                                                                                              بوسه هاي فراوان



پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)