ماه فقط مال من نبود
اين قصه را مامان مانلي براي او نوشته و منتشر كرده است.
خلاصه ی قصه:
...مانلي يك دل نه صد دل عاشق ماه مي شود و پاهايش را توي يك كفش مي كند كه برود پيش خدا و هر طور شده ،ماه را از خدا بگيرد و كنج اتاقش بگذارد تا اتاقش ،از اتاق همه ي ني ني هاي دنيا زيباتر و روشن تر شود.خدا دوست ندارد ماه را به مانلي ببخشد اما مانلي اصرار و التماس مي كند و بالاخره خدا راضي مي شود و ماه را به او مي دهد.
مانلي باورش نمي شود و با شادي و حيرت بسيار ،ماه را از خدا مي گيرد و بغلش مي كند و به سمت خانه اش راهي مي شود.
وقتي مانلي ماه را در اتاقش مي گذارد ،انگار هزاران چراغ در اتاقش روشن كرده اند.اتاق او از اتاق همه ي ني ني هاي دنيا زيبا تر و پر نور تر مي شود.
اما مانلي كنار پنجره مي رود و...غمگين مي شود.آسمان سياه و تاريك است و همه ي ني ني ها حتما از اين همه تاريكي مي ترسند.
ماه فقط مال مانلي نبود...