مادري به نام مانلي
غرق بازی بودی با میلاد.
کنارتان نشسته بودم.
بالش مرا گذاشته بودی زیر سر علی .
همان عروسکت که از همه بیشتر دوستش داری.
خسته شده بودم از نشستن و خواندن .
خواستم دراز بکشم و نگاهتان کنم.
بالشم را آرام از زیر سر علی برداشتم.
آمدم که بگذارمش زیر سر خودم.صدای جیغت مرا به خودم آورد.
-علی از خواب بیدار می شه.بالششو برندار....
بالش علی را بهت دادم تا بگذاری زیر سرش.
گرفتی و سر علی را روی بالشش گذاشتی.
بعد بی توجه به من و نگاهم ،بازی با میلاد را از سر گرفتی.
علی جدی تر از آن است که من بالشم را از زیر سرش بردارم.
و تو جدی تر از آنکه
حتی وقت خوردن خوشمزه ترین بستنی عالم،
مادری کردن در حق علی از یادت برود.
این لحظه ها را با تو دیده ام
و مادر بودنت را باور دارم،مادرکم،مانلی...
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی