گنجشكك اشي مشي

دردت به جانم مانلي...

1390/11/16 14:11
نویسنده : مامان اشي
602 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

نیمه شب از خواب پاشدی.

با بغض و غصه گفتی که زانوت درد می کند.

شروع کردم به ماساژ دادن .

خوب نشد.

کلافه بودی و غصه دارت شدم.

گفتم:

می خوای روی پام بخوابی تا برات قصه بگم؟

با اکراه پذیرفتی.

بالش را گذاشتم روی پاهام و تو را هم.

ساختن  و بافتن و گفتن قصه را همزمان شروع کردم.

 

 قصه ي آقاي درد و زانوي ني ني

 

یکی بود

یکی نبود

نی نی قصه ی ما

هی از پله ها بالا و پایین می رفت و بازی می کرد.

اون روز حسابی پاهاش خسته شدند

شب که خوابید

آقای درد  یواشکی آمد و  روی  زانوی خسته ی نی نی نشست.

زانوی نی نی دردش آمد

و نی نی  با غصه  از خواب ناز بیدار شد

مامان نی نی حسابی غمگین شده بود

برای اینکه پای نی نی خوب شود

 پای نی نی رو ماساژ می داد و نازش می کرد

بعد یکباره فکر خوبی به سرش زد

 یواشکی آقای درد رو از روی زانوی نی نی برداشت

و اون ر و گذاشت روی زانوی خودش.

آقای درد

می خواست روی پای نی نی بمونه

اما مامان نی نی گولش زد و

اونو برداشت و گذاشت روی پای خودش

 

نی نی یکدفعه متوجه شد که دیگه زانوش درد نمی کنه.

با خنده و خوشحالی به مامانش گفت

مامان دیگه پام درد نمی کنه

مامان نی نی با خوشحالی نی نی رو بغل گرفت و گفت

دردت به جونم...

 

قصه تمام شده بود و من مثل مامان قصه

داشتم دردها را مثلا از روی پای تو برمی داشتم

و می گذاشتم روی پای خودم

تو هم با خنده وارد بازی شدی

دستت را مشت می کردی

و مشتت را پر از درد

 دردها را برمی داشتی از روی پات و

می گذاشتی روی پای من

 

قصه و بازی

درد را از یادت برد

و چشم های سیاهت

آشیان خواب شد

 

پیش از آنکه بخوابی اما

زانوی مرا بوسیدی

 

قصه ی آقای درد  باورت شده بود

 

نزدیک صبح بود

که در آغوش هم

زندگی را از یاد بردیم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

ثمین
16 بهمن 90 0:56
سلام
اومدم ازتون دعوت کنم تا از نمایشگاه هفت سین دنیای نفیــــــــــس دیدن کنید.
منتظرتون هستم


ممنونم.
مامان آیهان جون
17 بهمن 90 15:34
الهی که آقای درد دیگه هیچوقت به سراغ هیچکدومتون نیاد


مي آيد ناگزير...و آن وقت وقت بلاگرداني است كه مادرها خوب مي شناسندش.
رها کوچولو
17 بهمن 90 23:50
باور نکردنی اما بعد از خوندن پستت یه دل سیر گریه کردم یاد مامانم افتادم که هنوز وقتی یه جایی از بدنم درد میگیره آرزو میکنه که درد به بدن اون بره و حالا که رها رو دارم تازه میفهمم چرا مامانم و تو و همه مامان های دنیا این آرزو رو دارن
خیلی دلم برای مامانم تنگ شد با خوندن قصه آقای درد



بچه ها مادرها را، قلب مادرها را، با رنگ حقيقي عشق آشنا ميكنند.به گمانم ما مامان ها بايد به خاطر اين هديه قدر دان بچه هامان باشيم.نه بچه ها از ما به خاطر مادري كردن مان...
کلئوپاترا
18 بهمن 90 9:44
چقدر مهربانی تو بانو
چقدر عاشق ...



مثل تو كه از عشق به مهرباني رسيده اي...
فاطمه خداکرمی
19 بهمن 90 19:35
نمیدانم حسم رقیق شده یا دلم نازک ؟ این روزها عاشقانه های مادرانه ت را که میخوانم ،چشمم پر از اشک می شود حالا نگاه کن سیاهی رایش آمژه هایم رو ی صورتم رد گذاشته اند ..... راستی چرا برای مطلب بالا و شعر قشنگتون جای نظردهی نذاشتین؟
مامان احسان محسن
17 اسفند 90 10:40
مادرا خوب میدانند چه جوری التیام بخش پاره تنشان باشند وچه بزرگ است خالقی که این وظیفه رادر نهاد مادران گذاشت چون در کل هستی فقط وفقط این کار ازدست مادران برمی آید.