دردت به جانم مانلي...
نیمه شب از خواب پاشدی.
با بغض و غصه گفتی که زانوت درد می کند.
شروع کردم به ماساژ دادن .
خوب نشد.
کلافه بودی و غصه دارت شدم.
گفتم:
می خوای روی پام بخوابی تا برات قصه بگم؟
با اکراه پذیرفتی.
بالش را گذاشتم روی پاهام و تو را هم.
ساختن و بافتن و گفتن قصه را همزمان شروع کردم.
قصه ي آقاي درد و زانوي ني ني
یکی بود
یکی نبود
نی نی قصه ی ما
هی از پله ها بالا و پایین می رفت و بازی می کرد.
اون روز حسابی پاهاش خسته شدند
شب که خوابید
آقای درد یواشکی آمد و روی زانوی خسته ی نی نی نشست.
زانوی نی نی دردش آمد
و نی نی با غصه از خواب ناز بیدار شد
مامان نی نی حسابی غمگین شده بود
برای اینکه پای نی نی خوب شود
پای نی نی رو ماساژ می داد و نازش می کرد
بعد یکباره فکر خوبی به سرش زد
یواشکی آقای درد رو از روی زانوی نی نی برداشت
و اون ر و گذاشت روی زانوی خودش.
آقای درد
می خواست روی پای نی نی بمونه
اما مامان نی نی گولش زد و
اونو برداشت و گذاشت روی پای خودش
نی نی یکدفعه متوجه شد که دیگه زانوش درد نمی کنه.
با خنده و خوشحالی به مامانش گفت
مامان دیگه پام درد نمی کنه
مامان نی نی با خوشحالی نی نی رو بغل گرفت و گفت
دردت به جونم...
قصه تمام شده بود و من مثل مامان قصه
داشتم دردها را مثلا از روی پای تو برمی داشتم
و می گذاشتم روی پای خودم
تو هم با خنده وارد بازی شدی
دستت را مشت می کردی
و مشتت را پر از درد
دردها را برمی داشتی از روی پات و
می گذاشتی روی پای من
قصه و بازی
درد را از یادت برد
و چشم های سیاهت
آشیان خواب شد
پیش از آنکه بخوابی اما
زانوی مرا بوسیدی
قصه ی آقای درد باورت شده بود
نزدیک صبح بود
که در آغوش هم
زندگی را از یاد بردیم