گنجشكك اشي مشي

عيد قربان

1390/8/17 14:43
نویسنده : مامان اشي
510 بازدید
اشتراک گذاری

 

ديروز درباره ي عيد و عيد قربان از من پرسيدي.خواستم قصه اي از اين حادثه بپرورم و برايت بگويم اما اول قصه درماندم و از گفتنش پرهيز كردم.اين قصه گفتني نيست.

يكي بود.يكي نبود.بابايي بود به نام ابراهيم كه ني ني اش اسماعيل را خيلي دوست داشت.روزي خدا به ابراهيم گفت بايد پسرت را قرباني كني و سر ببري .پدر براي اينكه ثابت كند خدا را دوست دارد و هرچه خدا فرمان بدهد اطاعت مي كند،كارد را برداشت و بر گلوي پسرش اسماعيل گذاشت.اما بعد خداوند گوسفندي فرستاد تا پدر به جاي فرزندش او را قرباني عشق به خداوندش كند ....و ابراهيم گوسفند را قرباني كرد.از آن زمان،گوسفندها  در روز عيد قربان به اين دليل سر بريده مي شوند ...

قصه را ناگفته گذاشتم.چشم و دلت از وحشت چنين حوادثي در عالم واقع وحشت خواهد كرد و من وحشت قلب و روح كوچكت را برنمي تابم دلبندم.

براي عروسك هايت لالايي بگو دختركم و كامت را از شيريني اين عيد شيرين كن.شايد روزي نه چندان دور توانستم اين قصه را طوري كه دلت نلرزد و كابوس نبيني،برايت باز تعريف كنم.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان آیهان جون
25 آبان 90 14:12
برام نوشته بودین که مطمئنید گوسفنده راحت نمرده.. قبلا گوساله کوچولویی رو دیده بودم که توی لحظات قبل از مرگش، شرشر اشک میریخت و بسیار عصبی بود، نه آب می خورد و نه نوازش کسی رو می پذیرفت. تازه از مادرش جدا شده بود و انگار که میدونست به زودی خواهد مرد، التماس میکرد رهاش کنن ولی گریزی نبود، اون باید کشته میشد تا نذر آدم ها ادا بشه!!، تا بچه آدم سالم بمونه و از بلا دور باشه!!!... راستش من و بابای آیهان هیچکدوم نتونستیم تو اون لحظات گوسفند بیچاره رو نگاه کنیم و بعدا فیلمش رو دیدیم. گوسفنده واقعا هیچ تقلا و بع بعی نداشت، انگار که میدونست از مرگ گریزی نیست. آروم و بی صدا مرد.. گاهی مثل سرنوشت خود ما آدم هاست، بعضی هامون راحت می پذیریم و بعضی هامون وحشت می کنیم ولی گریزی نیست...