عيد قربان
ديروز درباره ي عيد و عيد قربان از من پرسيدي.خواستم قصه اي از اين حادثه بپرورم و برايت بگويم اما اول قصه درماندم و از گفتنش پرهيز كردم.اين قصه گفتني نيست.
يكي بود.يكي نبود.بابايي بود به نام ابراهيم كه ني ني اش اسماعيل را خيلي دوست داشت.روزي خدا به ابراهيم گفت بايد پسرت را قرباني كني و سر ببري .پدر براي اينكه ثابت كند خدا را دوست دارد و هرچه خدا فرمان بدهد اطاعت مي كند،كارد را برداشت و بر گلوي پسرش اسماعيل گذاشت.اما بعد خداوند گوسفندي فرستاد تا پدر به جاي فرزندش او را قرباني عشق به خداوندش كند ....و ابراهيم گوسفند را قرباني كرد.از آن زمان،گوسفندها در روز عيد قربان به اين دليل سر بريده مي شوند ...
قصه را ناگفته گذاشتم.چشم و دلت از وحشت چنين حوادثي در عالم واقع وحشت خواهد كرد و من وحشت قلب و روح كوچكت را برنمي تابم دلبندم.
براي عروسك هايت لالايي بگو دختركم و كامت را از شيريني اين عيد شيرين كن.شايد روزي نه چندان دور توانستم اين قصه را طوري كه دلت نلرزد و كابوس نبيني،برايت باز تعريف كنم.