قصه هاي مامان و قصه هاي روزگار
دیشب خواستی برای خوابت قصه بگویم.ذهنم را کاویدم و قصه ی تازه ای نیافتم.داستانی برایت سرهم کردم از سه نی نی خرس و مامان و بابایشان.بابا خرس رفته بود دریا تا برای نی نی ها ماهی بگیرد و نی نی خرس ها به مامانشان می گفتند ما هم می خواهیم برویم پیش بابا خرسی و ماهی بگیریم.مامان خرسی اجازه نداد اما وقتی خوابید،نی نی ها تصمیم گرفتند بروند پیش بابا خرسی .... حالا لازم بود در قصه حادثه ای ایجاد کنم تا به تو بفهمانم بی اجازه ی مامان رفتن ،خطرهایی را در پی دارد.گفتم: نی نی ها راه افتادند به سمت دریا اما توی راه ،یکدفعه.... میان قصه ام دویدی و گفتی: مامان! گرگ نداشته باشه ها!... توی ذهنم دنبال خطری به جز گرگ گشتم .به تمساح یا نهن...