گنجشكك اشي مشي

هر كه ترسد ز ملال ، انده عشقش نه حلال

مي پيچمت در  هزارتوي حرير مهرم، دختركم .... كه راه مي روي و جان مي پراكني در تنم... مي خندي و  خنكاي حضورت گرماي روزگار را از تن خسته ام مي گيرد... ...  خوب است كه هستي شيرين است كه هستي ... چشمانم به فرداست و دري كه تو از آن به شوق و لبخند و پيروزي سر مي رسي ... جگرگوشه ام! تولدت مبارك  
12 مرداد 1392

سنجش سلامت اول دبستان

بيست  و پنجم تيرماه براي سنجش سلامت به دبستان راهيان زهراي جردن رفتيم. ساعت 9  رسيديم و ساعت 14 بيرون آمديم.در حالي كه قرار بود اول وقت پذيرش شويم. خانمي كه از تو آزمون سنجش هوش گرفت، صدايم كرد و گفت: "عالي... عالي.... عالي.... لياقتش دانشگاه هاروارد است.برايش زمان بگذار و به كلاس بفرستش...زبان...شنا...موسيقي....نقاشي..."   آيا من استحقاقش را دارم كه در پرورش استعدادهايت به تو كمك كنم؟ آيا تو راهت را پيدا خواهي كرد؟ آيا جامعه به تو در پيدا كردن بهترين راه كمك خواهد كرد؟   دوستت دارم و برايت موفقيت، آرامش و شادي آرزو مي كنم. ...
2 مرداد 1392

انتخابات

  يك روز قبل از انتخابات از كنار ستاد آقاي قاليباف رد شديم  و در آنجا به تو آب پرتقال و استيكر كيتي دادند. كلي كيف كردي. شب انتخابات به همراه تو براي راي دادن رفتيم. برگه را كه به من دادند گفتي بنويس قاليباف. تصميم من ، نام روحاني بود. براي اين كه سر به سرت نگذارم گفتم نوشتم قاليباف. گفتي تو دروغ مي گي .ببينم. برگه را نشانت دادم و جيغ زدي كه ديدي گفتم دروغ مي گي.اين كه ق نداره.... شروع كردي به ادا درآوردن و بهانه جويي كه مامان تو بايد بنويسي قاليباف. آنها كه در حوزه بودند به سر و صداي تو با تعجب نگاه مي كردند و مي خنديدند. خواستم يك برگه اضافه بگيرم تا تو روي آن اسم قاليباف را بنويسي. گفتند ندارند. من هم ن...
26 خرداد 1392

شعری از فریده حسن زاده

    در جواب ِ دخترم که پرسيد: چرا مرا به دنيا آوردي؟   زيرا سال‌هاي جنگ بود و من نيازمند ِ عشق بودم براي چشيدن ِطعم آرامش. زيرا بالاي سي سال داشتم و مي ترسيدم از پژمردن پيش از شکفتن و غنچه دادن. زيرا طلاق واژه اي ست تنها براي مرد و زن نه براي مادر و فرزند. زيرا تو هرگز نمي‌تواني بگويي: مادر ِ سابق ِ من حتي وقتي جنازه‌ام را تشييع مي کني. و هيج چيز، هيچ چيز در اين دنيا نمي تواند ميان ِ مادر و فرزند جدايي افکند نفرت يا مرگ حتي. و تو بيزاري از من زيرا تو را به دنيا آورد ه ام تنها به خاطر ِ ترسم از تنها...
23 اسفند 1391

حرير اندوه

ديشب در خانه پرنيان مهمان بوديم. فيلم هاي بچگي اش را گذاشته بود. و با شوقش ما را هم به تماشا ترغيب مي كرد. پدر پرنيان به خواب ابدي رفته است. او در فيلم داشت ظرف مي شست. مامان پرنيان دوربين را گرفته بود مقابل صورت پدر پرنيان و مي پرسيد. اگه بخواي به پرنيان پيغام بدي بهش چي مي گي؟ پدر پرنيان با خنده گفت: بهش مي گم : اگر نامهربان بوديم رفتيم. اشك هايمان را پاك كرديم  و از مرگي گلايه كرديم كه طومار هستي پدر پرنيان را در چهل سالگي در هم پيچيد. پرنيان زودتر از همه ي شما درگير تلخي هاي بازي ناگزير زندگي شده است. فردايش پر از آفتاب و شادي باد!     ...
7 بهمن 1391

يك گل سرخ سرماخورده ي تبدار

سرما خورده اي سخت و از صداي خنده هات محرومم عجالتا. از محل كارم تلفن مي زنم و گوشي را برمي داري. سلامت مي كنم و با بي حوصلگي جواب سلامم را مي دهي. سعي مي كنم راهي به دلت بجويم و بيشتر با تو حرف بزنم... با ناله مي گويي: مامان پاهام ديگه نمي تونه وايسه.حال نداره.   ...
7 بهمن 1391

شب به خير زندگي

كنارم آرميده بودي . مي گفتم و مي گفتي. كم كم خسته شدي. پشتت را به من و رويت را به عروسكت كردي. گفتي: مامان! ديگه باهام حرف نزن! خوابم مي ياد. بعد جابه جا شدي و آرام گفتي: شب به خير زندگي...   ...
26 دی 1391