شهر کتاب
تعدادی بن کتاب داشتم. وقت مرتب کردن خانه، پیدایشان کردم. تو عاشق پرسه زدن و خرید کردن از شهر کتابی. وقتی آمدم مهد دلارام،دنبالت، آرام و طوری که متوجه نشوی ، به افسانه جون گفتم: قصد دارم مانلی را ببرم شهر کتاب.جلوی او به من بگویید،مانلی را به شهر کتاب ببر تا او فکر کند این جایزه از طرف شما برای اوست. افسانه جون هم نقشش را خیلی خوب ایفا کرد. تو توی بغلش بودی که رو به من گفت : مامان مانلی ! مانلی امروز خیلی خوب بود و من خیلی دوستش داشتم . میشه او نو امروز ببری شهر کتاب؟ چشم هات برقی زد از شوق این حرف ها. من هم گفتم :چشم افسانه جون .همین حالا با هم می ریم. ...