گنجشكك اشي مشي

بدون عنوان

    پدر جان گفت این همه عروسک را از جلوی دست مانلی بردار... خسته می شود بس که می خواباندشان و لباس تنشان می کند و باهاشان حرف می زند...  کلی هم اتاق را به هم می ریزد....   به توصیه ی  پدرجان عمل کردیم   وقتی خواب بودی عروسک های تکراری و چند تا عروسک فرعی را در یک ساک گذاشتم و در جایی پنهان کردم   فردا صبح تا چشمت را باز کردی گفتی مامان سارا و لیگو و داداش دلمین و خواهرش و چند تا دیگه عروسکام نیست. می خوام بخوابونمشون.   کلی خندیدیم و پنج دقیقه بعد همه ی عروسک ها از جمله دلمین و داداش و خواهر و جد و آبایش وسط اتاق خوابی...
5 اسفند 1390

خواب خدا

  ديشب از من پرسيدي مامان خدا وقتي خوابه باز هم مي تونه ببينه؟   چند روز پيش هم گفتي مامان خدا مي تونه بره توي تلويزيون؟   به نظر مي رسد در مهد جديدت (مهد دلارام ) بيشتر به خدا و مذهب مي پردازند نمي دانم جهان بيني تو را كدام يك از اين اطلاعات و آموزش ها شكل خواهد داد. درهر حال اميدوارم از ميان اين دانسته ها بهترين راه را براي زندگي ات انتخاب كني و راهي كه برمي گزيني تو را از رنج و ناتواني دور نگاه دارد دوستت دارم بسيار و نمي داني ...
23 بهمن 1390

دردت به جانم مانلي...

    نیمه شب از خواب پاشدی. با بغض و غصه گفتی که زانوت درد می کند. شروع کردم به ماساژ دادن . خوب نشد. کلافه بودی و غصه دارت شدم. گفتم: می خوای روی پام بخوابی تا برات قصه بگم؟ با اکراه پذیرفتی. بالش را گذاشتم روی پاهام و تو را هم. ساختن  و بافتن و گفتن قصه را همزمان شروع کردم.    قصه ي آقاي درد و زانوي ني ني   یکی بود یکی نبود نی نی قصه ی ما هی از پله ها بالا و پایین می رفت و بازی می کرد. اون روز حسابی پاهاش خسته شدند شب که خوابید آقای درد   یواشکی آمد و&n...
16 بهمن 1390

شوهر خدا

امروز سراغ شوهر خدا را از  من گرفتی  و این یعنی خدا در نظر و تصور تو به صورت زن تجلی یافته است. نمی دانم نی نی های دیگر از خداوند چه تصویری در ذهنشان دارند ... ...
13 بهمن 1390