گنجشكك اشي مشي

يه دختر دارم...

اولين ترانه اي كه از مادر بزرگ  (مامان جون اردستا ني)در خاطر سپردي : يه دختر دارم گل ارمني وعده شو دادم سر خرمني دختر ما رو شاه مي بره با توبره ي كاه مي بره     ...
1 خرداد 1390

در باره مانلي

  درباره مانلي دوازدهم مردادماه يك جمعه تابستاني در بيمارستان خاتم الانبيا به دنيا آمدي. مامانت در تمام دوران زندگي جنيني تو  از دلهره اين كه تو نماد تمام آرزوهاي زيبايش نباشي ، آرامش نداشت  . تاريخ تولد تو ، آخرين روزي است كه مادرت توانست دلهره اش را تحمل كند.دكترش به او گفت دلهره اش تو را اذيت مي كند وديگر صلاح نيست تو يعني ني ني در دل مادرت زندگي كني.به اين ترتيب،ساعت شانزده و چهل و پنج دقيقه به دنيا آمدي و به هستي مادرت نورپاشيدي.سه كيلو و پانصد و سي گرم وزن داشتي  و قدت پنجاه و يك سانتي متر بود .خوشگل ترين و پرموترين نوزاد بيمارستان بودي . پرستار ، تو را از مادرت مي گرفت ومي گفت : :"مي برم يه كمي بخورم...
1 خرداد 1390

مادر تو

  من مادر توام و تنها كسي كه در جهان ، تو را بيش از خودت دوست دارد  و تو هرگز اين حقيقت شگفت را در نخواهي يافت ،عمر شيرينم ، مانلي! ...
1 خرداد 1390

يك خاطره بد اما خوب

مانلي! هفته گذشته اتفاق بدي افتاد . برايت مي نويسم.  من در آشپزخانه بودم و تو در اتاقت مشغول بازي.يكباره آمدي توي آشپزخانه و گفتي  :" مامان ! شلوار علي كو؟" علي عزيزترين عروسك توست.عمه جون پارسال براي تولدت به تو هديه داد.غذا دهانش           مي گذاري.پوشكش مي كني و ني ني حقيقي توست. برايت گفتم كه از كجا شلوار علي را برداري.رفتي دنبالش و پس از چند ثانيه ناگهان صداي مهيبي بلند شد. با وحشت به سمت صدا دويدم.از اتاق تو بود.كمد عروسك هايت سقوط كرده بود و درش شكسته بود. همه قفسه هاي شيشه اي كمد هم شكسته بود و كف اتاقت پخش بود.تو با تن ظريف و ضعيفت پشت كمد با هراس به من نگاه مي كردي.يك لحظه زندگي بر سرم آوار ...
25 ارديبهشت 1390

زندگي با طعم مانلي

  عزیزک سیاه چشمم! من دنیا را دوست نداشتم و از ته دل خندیدن را نمی شناختم. اهل غمبارگی بودم . خیال می کردم شادی یعنی ناآگاهی .حالا اما با حضور تو زندگی برای من طعم شادی و دلخوشی دارد . نمی دانی چه مفهوم عظیم و زیبایی از زندگی برایم به همراه آورده ای. ممنونم که ذائقه مرا به طعم حقیقی زندگی آشنا کردی.ممنونم دخترم که خدا زندگی را با دست های کوچک و زیبای تو به من از نو هدیه کرد.دوستت دارم زیاد مانلی ! و تو تا مادر نشوی هرگز معنای احساس ژرف مرا درک نخواهی کرد.باز هم دوستت دارم و دعا.                           &...
25 ارديبهشت 1390

خاطره اي از دوران جنيني ات

  اين نوشته را  پانزدهم فروردين 1386 ،چهارشنبه روزي برايت نوشتم .اولين بار بود كه مي توانستم از طريق سونوگرافي تو را ببينم.     ... نازك ام سلام. امروز تو را نزد سونوگرافيست بردم.با دلهره و شوقِ توامان . ساعت سيزده وقت داشتم  در بيمارستان مهر. اما نزديك ساعت شانزده ويزيت شدم.پدرت هم آمد.خانم دكتر  آن دستگاه ويژه سونوگرافي را روي شكم من گذاشت و حركت داد .و گفت : اين دختر خانم كوچولو چهارصد گرم وزن و بيست و پنج سانتي متر قد دارد .در ضمن نويد داد كه دختر قد بلندي مي شوي.من از گريه و شوق در خودم نگنجيدم و پاشدم و دكتر را بوسيدم. گفتم  خانم دكتر ! به خاطر اينكه پيغام خوب خدا را به من رسانديد ، ب...
7 ارديبهشت 1390