دردت به جانم مانلي...
نیمه شب از خواب پاشدی. با بغض و غصه گفتی که زانوت درد می کند. شروع کردم به ماساژ دادن . خوب نشد. کلافه بودی و غصه دارت شدم. گفتم: می خوای روی پام بخوابی تا برات قصه بگم؟ با اکراه پذیرفتی. بالش را گذاشتم روی پاهام و تو را هم. ساختن و بافتن و گفتن قصه را همزمان شروع کردم. قصه ي آقاي درد و زانوي ني ني یکی بود یکی نبود نی نی قصه ی ما هی از پله ها بالا و پایین می رفت و بازی می کرد. اون روز حسابی پاهاش خسته شدند شب که خوابید آقای درد یواشکی آمد و&n...