فقير...
روی پل عابر سید خندان ،دختری شش هفت ساله پرسه می زند که نامش زهراست.دستمال جیبی می فروشد.عابران هر کدام بنا به کرامت قلبشان، دادی از دل زهرا می ستانند.او را به نوازشی می رسانند .برایش بستنی می گیرند.گاهی "ام پی فور" شان را در اختیارش می گذارند که کمی موزیک گوش بدهد.خلاصه برای خودش حکومتی کودکانه دارد روی آن پل،زهرای کوچک. تو سراغ مامان و بابای زهرا را از من گرفتی.گفتم : بابا و مامانش کار و پول ندارند.به همین خاطر زهرا باید دستمال جیبی به ما بفروشد تا بتواند با پولی که ما بهش می دهیم برای خودش بستنی،چتر ،عروسک و مدادرنگی بخرد. از آن روز که در باره ی زهرا با هم حرف زدیم،او را جور دیگری دوست داری.دیدن زهرا برایت مهم شده ...