گنجشكك اشي مشي

سيندرلا بهتر است يا آناستازيا

برايت سيندرلاي 1و 2 و 3 را گرفتم و در كنار هم تماشا كرديم.بعضي معاني و واژه ها را برايت توضيح مي دادم تا فيلم را كاملا دريافت كني.مفاهيمي مثل پسر حاكم ،شاهزاده ،ازدواج و... فيلم كه تمام شد ،گفتي"از سيندرلا خوشم نمي ياد ." و گفتي كه "مامان من آناستازيا هستم ."گفتم "آناستازيا دختر خوبي نيست.سيندرلا را اذيت مي كند .زشت است. و..." عصباني شدي و حالي ام كردي كه من هم بايد از آناستازيا خوشم بيايد و سيندرلا را دوست نداشته باشم. ديروز دوباره با تو نشستيم و سيندرلا را تماشا كرديم . اين بار احساس كردم تو بهتر از من داستان را درك كرده اي كه از سيندرلا خوشت نمي آيد.دختر فقيري كه با موش ها و ديگر حيوانات خانه در اتاق زير شيرواني زندگي مي كند و هي...
22 آبان 1390

زمين مهربان تري براي تو...

باورش سخت باشد شايد، ولي جدي ترين آرزوي امروز من براي تو اين است كه بتوانم سرزمين تو را عوض كنم.دوست و تصميم دارم در جاي ديگري از جهان،فرداهايت را رقم بزني.اينجا به رغم تمامي زيبايي هاش،غبارآلود و تلخ است و من تو را غبارآلود نمي‌خواهم عزيز.اينجا غصه هايي وجود دارند كه قبل از وجود تو به تو سنجاق مي شوند .من اين رنج‌ها را تجربه كرده ام و براي تو نمي خواهمشان.به ويژه اينكه دختري و دختر بودن اينجا فضيلت نيست.مسووليت هاي بي شمار است و تنگناهاي بي شمارتر. آزاد و بزرگوار و مغرور مي خواهمت دختركم و فردايي دلخواه از آن تو باد!
22 آبان 1390

فقير...

    روی پل عابر سید خندان ،دختری شش هفت ساله پرسه می زند که نامش زهراست.دستمال جیبی می فروشد.عابران هر کدام بنا به کرامت قلبشان، دادی از دل زهرا می ستانند.او را به نوازشی می رسانند .برایش بستنی می گیرند.گاهی "ام پی فور" شان را در اختیارش می گذارند که کمی موزیک گوش بدهد.خلاصه برای خودش حکومتی کودکانه دارد روی آن پل،زهرای کوچک. تو سراغ مامان و بابای زهرا را از من گرفتی.گفتم : بابا و مامانش کار و پول ندارند.به همین خاطر زهرا باید دستمال جیبی به ما بفروشد تا بتواند با پولی که ما بهش می دهیم برای خودش بستنی،چتر ،عروسک و مدادرنگی بخرد. از آن روز که در باره ی زهرا با هم حرف زدیم،او را جور دیگری دوست داری.دیدن زهرا برایت مهم شده ...
22 آبان 1390

ماجراي نام هاي تو

    از دوران جنيني تا زمان تولدت هزار تا اسم برايت پيدا كرديم يا به ما پيشنهاد كردند. اين اسم ها را من برايت انتخاب كردم كه هر كدام به دليلي حذف شدند: آشنا،گندم،ماهور(نام گلي است و يكي از دستگاه هاي موسيقي،نام دختر احمد رضا احمدي- شاعر)،گلواژه،نجوا،راوك(پيمانه ي شراب)،فرانه(پروانه)،صبوحي(شراب صبحگاهي)،صراحي(ظرف شراب)...   من نام هايي را كه مفهوم گل و شراب را تداعي مي كنند براي دختر ها خيلي مي پسندم.     اينها اسم هايي بود كه بابا منوچهر برايت انتخاب كرده بود: ترگل،آهو،گندم،انوشه،رها.   هر دو گندم را دوست داشتيم .ولي گفتند از آن اسم هايي است كه بچه ها در مدرسه به خاطر آن     ...
18 آبان 1390

اين نامه را پنج ماه پيش از تولدت برايت نوشته ام

                                                                                                       دوازدهم اسفند 85   هفته ي ديگر،زندگي جنيني تو به نيمه مي رسد،اي قلب كوچولو كه كمي آن سو تر از ق...
18 آبان 1390

عيد قربان

  ديروز درباره ي عيد و عيد قربان از من پرسيدي.خواستم قصه اي از اين حادثه بپرورم و برايت بگويم اما اول قصه درماندم و از گفتنش پرهيز كردم.اين قصه گفتني نيست. يكي بود.يكي نبود.بابايي بود به نام ابراهيم كه ني ني اش اسماعيل را خيلي دوست داشت.روزي خدا به ابراهيم گفت بايد پسرت را قرباني كني و سر ببري .پدر براي اينكه ثابت كند خدا را دوست دارد و هرچه خدا فرمان بدهد اطاعت مي كند،كارد را برداشت و بر گلوي پسرش اسماعيل گذاشت.اما بعد خداوند گوسفندي فرستاد تا پدر به جاي فرزندش او را قرباني عشق به خداوندش كند ....و ابراهيم گوسفند را قرباني كرد.از آن زمان،گوسفندها  در روز عيد قربان به اين دليل سر بريده مي شوند ... قصه را ناگفته گذاشتم.چشم و د...
17 آبان 1390

با تو از خدا چه بگویم عروسکم؟

    داشتی لیمو شیرین می خوردی.برش های لیمو را می دادی دست من که هسته هاش را در بیاورم. پرسیدی: مامان چرا لیمو شیرین دونه (هسته) داره؟ گفتم: برای اینکه لیمو شیرین تموم نشه.اگه این هسته رو توی باغچه بکاریم،درخت لیمو در میاد و لیمو می ده.این طوری هیچ وقت لیموشیرین تو دنیا تموم نمی شه. سکوت کردی و مشغول خوردن شدی.پنج دقیقه ای گذشت و دوباره پرسیدی: مامان...تو گفتی ما رو خدا آفریده.پس خدا رو کی آفریده؟ بوسیدمت و گفتم: مامانی این سوالت خیلی سخته.من بلد نیستم جوابتو بدم.بزرگ که شدی می ری دانشگاه و استادت جوابتو می ده .اون بلده. به راستی من نمی دانم چه تصویری از مذهب در اندیشه و دل تو ایجاد کنم.گاهی حیرت می کنم از پرسش...
16 آبان 1390

از روشناي دل و چشمت

  دیشب دیر خوابیدی و صبح نتوانستم بیدارت کنم.وسایل تو و کیفم را گذاشتم توی ماشین .بعد خودت را و کفش هایت را و عروسکت علی را بغل گرفتم و نشستم توی ماشین. ترافیک سنگین بود و تو می توانستی یک ساعتی توی ماشین بخوابی. نزدیک مهد کودک که رسیدیم ،آرام آرام بیدارت کردم و لباس هایت را پوشانیدم. چند تا لقمه نان و شکلات هم برایت گذاشته بودم.بین خواب و بیداری شروع کردی به خوردن. لقمه ها را تمام کردی و داشتی ماشین ها و ترافیک را تماشا می کردی. یکدفعه برگشتی به سمت من و توی چشم هام زل زدی و گفتی : "مامان تو باز هم مقنعه داری؟" با تعجب جوابت را دادم که :"دارم..." گفتی : "اون یکی ها هم مشکیه؟" فهمیدم قضیه از کجا آب می خورد.تو رنگ م...
14 آبان 1390

هديه هاي سفارشي

مردادماه عزیز است چون تو را به دنیای من هدیه کرد.برای تولدت کلی هدیه سفارش داده ای ، عروسک باربی که پنج تا  -  یعنی خیلی - لباس دارد ،دوچرخه، خانه،ماشین ...خلاصه برای دنیا آمدنت کلی از ما باج می خواهی.دوستت دارم پرستوی خوش لهجه ام.دوازدهم مرداد تولد توست و من به خاطر همزمانی تولدت با ماه رمضان ناچارم زودتر جشن تولدت را برگزار کنم.یعنی روز شنبه هشتم مرداد .جشن را در مهدت نگین کنار دوستانت می گیریم.بوس...بوس...بوس....
11 آبان 1390